اشاره: «داکتر سید عسکر موسوی» از روشنفکران فرهیخته و از فعالان سیاسی دههٔ پنجاه خورشیدی است که در روند شکل گیری جریانهای سیاسی و فکری در افغانستان و بخصوص در میان جوانان شیعه، نقش مؤثری داشته است.
ایشان در حال حاضر مشاور فرهنگی وزارت تحصیلات عالی افغانستان است. «مجله راستی» و «سایت پیام آفتاب» با جناب آقای داکتر موسوی مصاحبهای انجام داده است که متن آن در پی میآید.
گفتنی است که نظریات آقای موسوی مربوط به خود شان بوده و انتشار آن صرفاً جهت اطلاع رسانی است و به معنای تأیید و تبلیغ آن ازسوی ما نمیباشد.
هدف ما معرفی چهرهها واندیشه هاست، قضاوت را به خوانندگان واگذار میکنیم. چنانچه خواننده آگاه و تیزهوش در این مصاحبه میتواند با سابقهٔ گرایش فکری و سیاسی داکتر موسوی آشنا شود.
از این که آقای موسوی به تعبیر خود شان صریح و بیباک سخن گفته و از ارائهٔ اطلاعاتش دریغ نورزیده است تشکر مینماییم.
---
- جناب آقای داکتر موسوی اگر ممکن است در مورد زندگی و فعالیتهایتان کمی صحبت نمایید.
موسوی: من در سال ۱۳۳۶ ش آن طوری که در تذکرهام آمده است در شهر کابل در منطقه «کارته سخی» بدنیا آمدهام. اولین خانهای که در کارته سخی ساخته شده، خانهٔ ما بوده و بعداً این خانه را پدرم به آقای ناصر داده است. در دورهٔ طفولیت مدت چهار سالی ما رفتیم به پلخمری، چون کار پدرم آنجا بود. بعداً دوباره آمدیم کابل و دورهٔ ابتدائیه را درمکتب ابتدائیهٔ جمال مینه خواندم و تا صنف نهم در لیسه حبیبیه ادامه دادم.
در سال ۱۳۵۲ شمسی ایران رفتم و اولین نوروز را درغربت در سال ۱۳۵۲ درمشهد بودم وحدوداً تا شش ماه بعد ازانقلاب اسلامی در ایران ماندم. بعد ازآن رفتم هند که بیش از یکسال آنجا بودم و دراسلامی کالج مشغول تحصیل شدم، دوباره به افغانستان برگشتم و در مناطق مرکزی حضور داشتم. بعد از آن رفتم پاکستان و برای اولین بارمهاجر شدم.
بعد ازهشت ماه اقامت در پاکستان در سال ۱۳۶۴ش (۱۹۸۳م) بورسیه تحصیلی بدست آوردم وانگلستان رفتم و لیسانس خود را در رشته توسعه از دانشگاه «ناریج» به دست آوردم. در سال ۱۹۸۶ م آکسفورد رفتم و یکسال به حیث محقق در یک مرکزی بنام (Reaserch Program) که یک مرکز بسیار بزرگ بود - سی و چند مرکز دیگر در سراسرجهان فعال داشت- و من یکی از اولینهای این مرکز بودم، کار کردم.
در سال ۱۹۸۷ میلادی ما اولین و بزرگترین کنفرانس پنج روزه را در مورد افغانستان در «مونتراسبورگ» راه انداختیم و من عضو کمیته ۷ نفری کنفرانس بودم. در همان سال من رسماً دکترای خود را در دانشگاه آکسفورد شروع کردم، اول دوره ماستری رفتم و چون پیوسته بود منتقل شدم به دوره دکترا و دکترای خود را در سال ۱۹۹۱ در آکسفورد تمام کردم.
در سال ۱۹۹۷ م اولین برنامه را بنام برنامه امکانات افغانستان (Afghanistan stretch program) در دانشگاه آکسفورد شروع کردم که بسیار موفق بود و تا سال ۲۰۰۳ م ادامه داشت تا من آمدم افغانستان ولی هنوزهم این برنامه، بنام یک برنامه در دانشگاه آکسفورد هست. از مهمانان معروف این برنامه یکی آقای کرزی بود به عنوان اولین رئیس جمهورافغانستان و دیگری داکتر عبدالله که آنها را به عنوان مهمانان مهم و معروف دعوت کردیم. برنامه، یک برنامهٔ بسیار خوب بود، سالیانه یک کنفرانس داشت در طول سال برای دانشجویان سیمینارها داشت و یک کنفرانس سالانه داشت.
این در عصر تحریک طالبان یکی از بزرگترین فعالیتهایی بود که در دنیای غرب میشد. من دقیقاً بعد ازسی سال در سال ۱۳۸۲ ش از همان راهی که از افغانستان خارج شده بودم، یعنی راه هرات – مشهد، اتفاقاً از همان راه وارد افغانستان شدم. آمدم کابل، در اوایل بعد از سه چهارماه برمی گشتم آکسفورد و حالا هر سال یک بار میروم چون من هنوز عضو ارشد دانشگاه آکسفورد هستم و در اینجا نزدیک هفت سال است که پست مشاور فرهنگی وزارت تحصیلات عالی را بر عهده دارم. علاوه بر این حدود سه سال در دانشگاه آمریکایی در کابل درس دادم و در دانشگاه کابل هم یک سمستر درس دادم و در مؤسسهٔ تحصیلات عالی کاتب هم یک سمستر درس دادهام. مشغولیت مهم من پست مشاوریت وزارت تحصیلات عالی میباشد.
- جناب عالی از روشنفکران و فعالان سیاسی در گذشته بودید. تا جایی که من میدانم شما و دوستانتان در ابتدا یک مجموعهای را تحت عنوان «مجاهدین ملی» تأسیس کرده بودید. اگر درمورد برنامهها، اهداف و کسانی که در رابطه با این حرکت با شما بودند صحبت کنید، ممنون میشوم.
موسوی: در سالهای بعد از۱۳۴۰ که سالهای رستاخیز سیاسی در افغانستان بود من بسیار خردسال بودم. درآن سالها آزادیهای نسبی داده شده بود و خیابانهای افغانستان پر بود ازمظاهره کنندهها و زنده باد و مرده باد گفتنها. ما (بچههای شیعه افغانستان) یک مدت زیادی هر کدام ما میرفتیم در یکی از این محفلها و مجموعهها و با ناباوری نگاه میکردیم تا این که کمکم متوجه شدیم آن چیزی را که ما میخواهیم در شعارها و سخنرانیها نمیگویند.
در آن روزها بطور کلی سه جریان وجود داشت: یک، جریان مذهبی بود زیرعنوان «جنبش جوانان مسلمان» معروف به «اخوان المسلمین». البته تا جایی که من خبر دارم اخوان المسلمین مصرهرگز درافغانستان شعبهای نداشت و از سران واعضای اخوان المسلمین کسی اینجا نبود. جنبش جوانان مسلمان معروف شد به اخوان المسلمین و شاید هم توسط مخالفین این تبلیغات صورت میگرفت، اما نام رسمی این مجموعه جنبش جوانان مسلمان بود که درآن آقای ربانی، پروفیسورنیازی، رحیم نیازی - که دانشجوی شرعیات بود-، دکتر عمر، مجیب الرحمان و اسماعیل پاسخ عضویت داشتند. گرچه ما با رهبران جنبش جوانان رابطه داشتیم اما اختلاف نظربسیارهم داشتیم، به نظرما آنها بیش از اندازه سنتی وارتجاعی بودند.
از سوی دیگر، ما مشکل داشتیم با گروه دوم که مارکسیستها بودند، آن زمان اوج برخوردهای ایدئولوژیک بود. مارکسیستها در چند قالب فعالیت میکردند، گروهی گرایش داشت به مسکو مثل حزب دموکراتیک خلق - با دو شاخهٔ معروف خلق و پرچم- و گروهی گرایش داشت به چین بنام جریان دموکراتیک نوین. گروه دوم در افغانستان معروف بود به شعلهای و دلیلش این بود که نشریهای داشت به نام شعله جاوید.
جناح سوم، جناح ملی مذهبی بود. ملی مذهبی به این مفهوم که آنها زیاد مذهبی نبودند، اما ملی صد در صد بودند، مثل آقای میوند وال که جریدهای داشت بنام مساوات و بعضی دیگر.
ما درهیچ کدام ازاینها خود را ندیدیم، اگر چه در همهٔ اینها رفتیم. ما که میگوییم منظور پیش کسوتان قبل ازماست. بعد این بچهها کمکم سرخورده شدند، شاید در ظرف نیم سال یا یکسال دورهم نشستند، تا جایی که من یادم میآید، اولین جلسات اینها بخاطر خفقان و ترس و وحشتی که در آن زمان وجود داشت در اطراف آرامگاه سیدجمال الدین برگزار میشد. بخاطراین که آن زمان آن ساحه خالی و دشت بود و بچهها آنجا جمع میشدند و صحبت میکردند که از آن یک جریان بوجود آمد که در تاریخ سیاسی افغانستان مادر بسیاری از جریانهای بعدی شد. اولین جریانی بود که در آن تشکیلات و انسجام سیاسی وجود داشت و اولین جریانی بود که توسط بچههای تحصیل کردهٔ شیعه بوجود آمده بود. اسم این جریان «پ. ا. ا» مخفف «پاسداران انقلاب اسلامی افغانستان» بود.
«پ. ا. ا» شکل تشکیلات مثلثی داشت، ما حوزهها و صنف بندیهای معروف داشتیم. تمام کسانی که در جامعه نیروهای به درد بخور اجتماعی بودند تقسیم شدند به صنفها. مثلاً صنفهای خیاطی، نانوا و روحانی. علاوه براین هرعضو و هوادار این جریان شغل آزاد داشت. من وقتی که به این جریان پیوستم دقیقاً صنف هفت درلیسه حبیبیه بودم و وارد فعالیتهای سیاسی بسیارجدی شدم. در صنف هشتم من رسماً عضو پ. ا. ا شدم و در آن زمان من خودم هم فعالیتهایی داشتم. یک انجمن داشتم بنام «انجمن توحید» که سه شاخه داشت، یکی در تپه سلام کارته سخی، یکی پشت وزارت زراعت در کارته سخی و یکی هم در قلعه شهادهٔ سرکهریز. فعالیتهای دیگری هم داشتم و شاید من از فعالترین اعضا بودم، اما درجه دوم یعنی در حلقهٔ دوم قرار داشتم. رهبری این جریان و کسانی که آن را بنیاد نهادند افرادی بودند مانند عبدالله واحدی که بعداً بنام مستعار کریمی یاد میشد و در تروری که چهار تن از بچههای ما کشته شدند به شهادت رسید، اسماعیل لنگری، عظیم لنگری که احتمالاً جریان را رها کرد، اسدالله نکته دان، آقای حقجو که مثل من در ردهٔ دوم قرار داشت، قسیم اخگر، سید سلطان خیرخواه از غزنی، فرید مقداد از بچههای بیات کابل بود که مغز ایدئولوژیک جریان را تشکیل میداد و خیلی کسان دیگر. پ. ا. ا خیلی زود و خوب جا افتاد و فعال شد. همه میفهمیدند که چنین چیزی است، اما هیچکس به شمول استخبارات آن را نمیشناخت. ما اعلامیه فراوان دادیم و به دلیل این که من بسیار خط زیبا و خوب داشتم بیشتر این اعلامیهها را من مینوشتم. جریان پ. ا. ا تا آمدن داوود خان در سال ۱۳۵۲ ش ادامه یافت.
چنانکه قبلاً عرض کردم من رفتم ایران، البته عضویت من حفظ بود چون من دیگر رسماً به عنوان عضو درآمده بودم. چهار ماه بعد از رفتن من کودتا شد و داوود خان آمد که در دوران داوود خان تحولاتی هم در کابل بوجود آمده بود. از اینجا به بعد را من به روایت رهبران جریان نقل قول میکنم که خلاصه اش این است: همانطور که تحولات اجتماعی بسیار سریع در افغانستان پیش میرفت، رشد تشکیلاتی و سازمانی این جریان هم به همان شکل پیش میرفت. طبعاً ما ارتباطاتی با جنبشهای آزادیبخش آسیای جنوبی مانند جنبش مسلمانان در تایلند و ایران داشتیم. ارتباط با ایران باعث شد که ما با ادبیات جدید سیاسی برخورد کنیم. ارتباط ما با ایران درآن زمان با سازمان مجاهدین خلق بود، با آن هم تا جایی که من خبر دارم بچههای ما هیچ وقت مستقیماً به صورت ارگانیک با سازمان مجاهدین خلق ارتباط برقرار نکردند، اما دراین که ادبیات و مواد فکری را از سازمان مجاهدین خلق گرفتهاند هیچ جای شکی نیست. بچههای ما بیشتر گرایش به آقای خمینی (ره) داشتند. چنانچه خانهٔ ما در کارته سخی بعد از این که امام خمینی (ره) به عنوان مرجع مطرح شدند و آن زمان در تبعید بسر میبردند مرکز توزیع عکس، توضیح المسائل و یک کتاب کوچک بنام حکومت اسلامی و ولایت فقیه و یک جزوه که سخنرانی خرداد ماه ایشان در حوزهٔ علمیهٔ قم بود، قرار گرفت.
تمام جلسات پ. ا. ا در خانهٔ ما بود. خانهٔ ما شاید اولین مرکز آغاز بحثهای فرهنگی بود. تمام جلسات در خانهٔ ما تحت عنوان مراسم مذهبی مثل شهادت، میلادالنبی وغیره برگزار میشد، اما دراصل بچههای سیاسی بودند. یکی از کسانی که این جریان را تقویت میکرد و از نوادر آن زمان بود که نسل گذشته این جریانات را تقویت بکند، پدرم بود. پدرم قبلاً آدم سیاسی بود، او عملاً هیچ وقت عضو نشد ولی این جریان را کمک میکرد و حتی حق العضویت ده افغانی را میپرداخت. در دورهٔ داوود خان این جریان رشد کرد. یک کسی از ایران آمد بنام مسعود، حتماً اسم مستعارشان بود و حتماً از بچههای سازمان مجاهدین خلق ایران بود. او چون از
جنبشی که برای مردم و به نام مردم است اگر مردم فهم نباشد و مردم او را پشتیبانی نکند، این به خودی خود خیانت است.
ما و از بچههای ما خیلی پیشرفته تربود، تشکیلات را کمک کرد و پ. ا. ا را تکمیل نمود تا تبدیل شد به سازمان مجاهدین ملی. در تمام دوران داوود خان چیزی بنام سازمان مجاهدین ملی فعال بود. دو اتفاق در آن زمان افتاد، یک اتفاق این بود که دقیقاً همان چیزی که در سال ۱۳۵۴ ش در ایران اتفاق افتاد (۲ سال بعد) - که گروهی از اعضای مجاهدین خلق، مارکسیست شدند و اعلان موضع کردند و گفتند که ما از اول مسلمان نبودیم و ادبیات مارکسیستی در سازمان تدریس میشد - و یک کودتا رخ داد، عین همین کودتا در کابل بین بچههای مجاهدین ملی رخ داد. من شنیدم که نزدیک ۶۰ تا ۷۰ درصد امکانات را مصادره کردند و بچههای زیادی را نیز با خودشان بردند و احتمالاً همین کسی که از ایران آمده بود، مسؤول این جریان بود. یکی از بچههای ما که مارکسیست شده بود و رفت با آنها، کسی بود بنام «ندا» که فکر کنم این ندا از بچههای جاغوری بوده وهنوز درکویته است و یکی از فعالین «جاوا» باید باشد. بعد از ضربه خوردن، مجاهدین ملی مجبورمی شود به بازسازی خودش – با همان سنتی که در دوران تشکیلات سیاسی وجود دارد وبه همه به دید ظن نگاه میکنند و روابط قطع میشود- بپردازد. احتمالاً قطع روابط بچهها با من نیزعاملش همین مسئله بود. چون روابط من با کابل کاملاً قطع شد، من از جریان داخل افغانستان ازهیچ چیز خبر نداشتم. بعد ازمدتی تجدید سازمان، در همین جریان اتفاقی که میافتد این است که گروهی ازبچههای مؤسسین پ. ا. ا از جمله شهید اسماعیل لنگری - که پیشتر نامش را گرفتم بنام اسماعیل حسینی که از جملهٔ همان چهار نفری که ترور شد- عبدالله واحدی و نیز شهید انجنیرمحسن ویک تعداد دیگری بچهها به این نتیجه میرسند که این جریان به اندازهٔ کافی انقلابی نیست و بسیارنظری است. اینها انشعاب میکنند و جریان جدیدی را بوجود میآورند بنام «چریکهای فدایی اسلام» و اینها منظورشان این بود که بیشتر به کارعملی بپردازند، مثل تهیهٔ مواد منفجره و کارهای رزمی. همایون، محسن واسماعیل با هم این کارها را میکردند تا این که کودتای هفت ثور اتفاق افتاد و با کمال تأسف و اندوه درهمان هفتههای اول تعدادی از اعضای اولیه و از رهبران و بچههای بسیار مهم ازهر دو جناح، هم از گروه نظامی چریکهای فدایی اسلام و هم سازمان مجاهدین ملی از جملهٔ آقای مقداد که مغز متفکر و مغز سیاسی سازمان بود دستگیر واعدام میشوند. به یک روایتی که به یاد من میآید و آن را از بچهها شنیدم، هفت نفر از اعضای بسیارمهم کادر رهبری اعدام میشوند. در آن زمان آقای تره کی در رأس دولت بود. سه نفر از این بچهها زنده میمانند، دونفر در کابل بودند - برادرم و آقای واحدی- که فرارمی کنند وبه تهران میآیند. کسی دیگری هم بنام آقای حسینی که در آلمان بود در تهران به آنها پیوست و درهمان بلوار کشاورز بعد از نشست و صحبت با هم وحدت کردند و چیزی بنام «سازمان مجاهدین خلق افغانستان» را بوجود میآوردند و یک جزوهای منتشر کردند به نام «جهاد».
در ایران تازه انقلاب اسلامی اتفاق افتاده بود. در آن زمان من دوباره با این دوستان آشنا شدم و نشست و برخاست کردم. اما من کاملاً تغییر کرده بودم، مثلاً من دیگر به اندیشهٔ مبارزهٔ مسلحانه و این چیزها معتقد نبودم. من حتی به کارهایی که در افغانستان جریان داشت دیگر هیچ اعتقاد نداشتم. تحلیل من از اوضاع افغانستان کاملاً فرق داشت. حالا ممکن اشتباه بود یا درست، اما به هر حال من نمیتوانستم به خودم دروغ بگویم. در همان بلوار کشاورز ما نزدیک به یک هفته شب و روز نشستیم با بچهها صحبت کردیم، اما متأسفانه در نهایت به نتیجه نرسیدیم. من تأکید بیشترروی کارفرهنگی داشتم و اعتقاد نداشتم که کارمسلحانه درافغانستان سودآورباشد. چرا؟ زیرا این تفکرانقلابی مدرن زیر شعارجنگ مسلحانه ازامریکای لاتین رسیده بود به ایران، ایرانیها ترجمه کرده بودند و ما ازایرانیها گرفته بودیم. اما شاید این چیزی بسیار خوبی بود درامریکای لاتین، چنانچه انقلابیون کوبا از آن استفاده کردند و موفق شدند. اما کوبا و آمریکای لاتین ازهرلحاظی با ما، با افغانستان و ایران فرق داشت. در ایران هم جنبش مسلحانه بالاخره شکست خورد و موفق نشد. چه مجاهدین خلق و چه چریکهای فدایی و چه جنبشهای مسلحانه در ایران، جز به نابودی و اضمحلال درونی به چیزی نرسیدند.
در افغانستان تحلیل من این بود که جامعه بیش از اندازه پس مانده است، بیش از آنی که ما فکر میکنیم. اصلاً جامعهٔ کلان ملی شکل نگرفته و این اسلحه دادن بدست مردم و تحریک مردم باعث میشود که ما به یک وضعی برسیم که کنترل از دست ما خارج شود. از سال ۱۳۵۶ ش به بعد من در ایران در شهرقم یک فعالیت را شروع کردم. در آن زمان انجمنهای ادبی بود، ازانجمنهای ادبی ما یک چیزی بنام «کانون مهاجر» درست کردیم که کانون مهاجر چند نشریه داشت، پیام مهاجر، جیحون و غیره. ما کتاب غبار را چاپ کردیم و یک تعداد کتاب را ترجمه کردیم. هدف ما روشنگری فرهنگی بود و بنام یک مؤسسهٔ فرهنگی کار میکردیم، متأسفانه کانون مهاجرهم توسط ایرانیها و هم توسط افغانها بد فهمیده شد. حتی میگفتند حزب کانون مهاجر ولی کانون مهاجر حزب نبود. حالا بعد از سی یا سی و پنج سال افغانها به این باور رسیدهاند که کانون مهاجر یک سازمان مدنی اجتماعی بود، همان چیزی که ما میخواستیم بگوییم. اما طبعاً سازمان مدنی اجتماعی نمیتوانست بی تفاوت از آنچه که درافغانستان میگذشت بگذرد، ما رویدادها را منعکس میکردیم. ادبیات آن زمان (سال های۶۰ – ۷۰) هنوزادبیات بسیار احساساتی و انقلابی بود، اما در بحث بسیار جدی موضوع غیر از این بود. موضوعی که ما داشتیم این بود که کار فرهنگی اصل است و بچههای دیگرهم معتقد بودند.
در آن زمان در ایران پنجاه و دو گروه بود که در بین آنها ۵۱ گروه یک شعار داشتند، جنگ و مبارزه مسلحانه. تنها ما بودیم که میگفتیم نه. طبعاً ما در این مسابقه بازنده شدیم، رابطهٔ ما با سازمان مجاهدین نگرفت و کانون مهاجرهم آن زمان چیزی بود بنام کمیته. جنگ ایران وعراق شروع شده بود، وضع داخلی ایران هم در اثر رویارویی مسلحانه سازمان مجاهدین خلق ایران با نظام اسلامی خیلی حاد شد. البته آن زمان رابطهٔ من با کانون مهاجر از شمارهٔ هفتم به بعد قطع شده بود، بخاطرهمین موضوع، چون کانونیها هم میخواستند وارد نظامی گری و پول گرفتن و این گپها شوند. من از کانون استعفا دادم، در واقع اخراج شدم و بدنبال راه خودم رفتم. از بچههای اولیه کسانی که در دورهٔ داوود خان از پ. ا. ا بیرون رفتند، نکته دان، حقجو وافضلی بود. اینها یک تشکیلات جدیدی برای خودشان بوجود آورده بودند که البته افشا شدند و جنرال میراحمد شاه کشته شد. یک شایعه بود که شاید در شهادت ایشان، نکته دان دست داشته است. البته ما این را شنیدیم وهیچ وقت آن را ثابت نتوانستیم، اما شایعه بسیار قوی بود. چرا در جریانی که افشا میشود فقط میراحمد شاه کشته شود، در حالی که نکته دان ازاعضای فعال سیاسی بود و میراحمد شاه یک کارمند سیاسی و فرهنگی نبود، یک شخصیت اجتماعی بود، چرا او کشته میشود و دیگران کشته نمیشوند؟ این سؤال درذهن ما به وجود آمد، دلیلش هم این بود که چون آنها آزما جدا شده بودند، به هرحال یک چشمی به حرکات ایشان داشتیم.
یکی از کسانی که درهمان اول از پ. ا. ا جدا شد قسیم اخگر بود. درهمان دوران ظاهرخان، قسیم اخگر بچهٔ بسیارداغ انقلابی بود و اوهم از پیش کسوتان است که شاید دو، سه سال از من او پیشکسوت است و ازمؤسسان پ. ا. ا بود. برای قسیم اخگر پ. ا. ا به اندازه کافی انقلابی و داغ نبود. چون قسیم بسیارداغ بود، فعالیت مستقل خود را شروع کرد و تا هنوزهم یک شخص مستقل است، اما از مؤسسان پ. ا. ا است. بچههای دیگری که بعد از تمام کردن دانشگاه رفتند، یکی سید سلطان پیکار، یک آدم بسیار حراف و بی پرنسیپ بود که با حزب اسلامی رفت، همینطور خیلیها رفتند.
دربخش دیگری که ما فعالیت داشتیم و تا یک مدتی پیش از این که من ایران بروم مسئولش بودم، بخش روحانیت بود. ما یک صنف داشتیم به نام صنف روحانیت، یعنی با روحانیت بنام یک صنف کار میکردیم. روحانیت آن زمان افغانستان بسیارعقب افتاده بود، هم شیعه و هم سنی به اندازهای عقب افتاده بودند که اینها در دعای شان باید المتوکل علی الله ظاهرشاه را دعا میکردند. پ. ا. ا شاید از فعالترین گروهها دربخش مذهبی و فرهنگی بود و ما درحد بسیار ابتدایی، کتابخانه سیار داشتیم. تبلیغات از طریق کتاب خوانی را درمناطق مرکزی، شمال و مزار و درسراسرکابل داشتیم و فعالیتهای ما در درون این هستهها بود. مثلاً یکی در صنف خیاطها و یکی دیگر در صنف نانواها مسئول بود که ما به آنها مواد میدادیم. حتی آنهایی که سواد نداشتند خود مان میرفتیم با ایشان صحبت میکردیم و آنها را در گروههای مختلف محلی تقسیم میکردیم و با ایشان کارمی کردیم. هدف ما بلند بردن آگاهی مردم بود. یک مدت من مسؤول صنف روحانیت بودم، با کسانی که من با ایشان کارمی کردم یک نفر بنام ضامن علی واحدی، بچه مؤمن و شریف بود که بعداً مؤسس سازمان نصرشد و در زمان حاکمیت ببرک کارمل شهید شد. در مدرسه آقای تقدسی یک اتاق بود که در آنجا چهار نفر بودند که من با آنها کار میکردم و بین آنها رفت وآمد داشتم. آنها شاید من را چیزی دیگری میفهمیدند اما من از طرف پ. ا. ا وظیفه داشتم. در آنجا یک کسی بود به نام حکیمی که سید بسیار بزرگواری بود و یکی از شریفترین و پاکترین ومؤمنترین عالم و دانشمند فعلی است و درحال حاضرهم درقید حیات هستند. یک کسی بود به نام آقای بلاغی که فکر میکنم الآن ایران است و یکی هم بود بنام کریم خلیلی که همین آقای خلیلی فعلی است. آقای خلیلی یک اتاق داشت که زیاد در آن نمیآمد چون وضع مالی اش خوب بود با کاکاهای خود که در سرای رئیس لیلامی فروشی داشتند، زندگی میکرد، اما دیگران آدمهای بیچیز بودند. من میرفتم بین آنها صحبت و بحث میکردم، بعد گزارش حال و هوای روحانیت را به پ. ا. ا میآوردم.
جای دیگری که من کار میکردم حوزه محمدیه (مدرسه آقای واعظ) بود که نو ساخته شده بود. سازمان نصر یعنی هسته اصلی اش توسط کسانی ریخته شد که در صنف روحانیت پ. ا. ا بودند یا متأثر از ما بودند. ما برای آنها کتاب میدادیم، حتی اسم سازمان نصر را آن طور که میگویند حتی خود مؤسسانش هم خبر ندارند، شهید مبلغ گذاشته است. بسیارسالها پیش از آن که این جریانها بوجود بیاید ما در ایران فعالیت داشتیم، ما میخواستیم خودمان کارهایی بکنیم. من بودم وافتخاری بود که به نام بهار، در بامیان شهید شد. او یکی از فرخندهترین و باسوادترین چهرهها بود که درسهای حوزهای خود را تا خارج خوانده بود و معلومات سیاسی بسیار داشت که کشته شد. افتخاری ازنصر[به اتهام شعلهای بودن] که اخراج شد رفت به سازمان مجاهدین مستضعفین، آقای واحدی هم بود.
در رابطه با آقای مبلغ و نامگذاری سازمان نصرباید گفت که ایشان در آخرین سفر شان به ایران توسط ساواک دستگیر شد و از ایران اخراج شد. قبل از اخراج مبلغ ما با ایشان در یک خانه درون گروهی در قم بودیم، یک شب آنجا صحبت میکردیم که اگر ما یک سازمانی درست کنیم که بخشهای سیاسی و فرهنگی داشته باشد وهم یک شاخه نظامی داشته باشد، شاخه نظامی اش را چی باید نام بگذراریم. ما شدیداً تحت تأثیرادبیات فلسطین بودیم، گفتیم که فتح را فلسطینیها گرفتند. ازمخفف «حرکت التحریرالوطنی الفلسطینی» که حرفهای اولش را بیاوریم میشود «الفتح». گفته شد که چی درست کنیم؟ گفتیم نصر- نصر من الله و فتح القریب. گفتیم حالا که ما همه چیز را درافغانستان سرچپه کردیم، آنها اول معنا را درست کردند و بعد حرفهای
ما اعتقاد داشتیم که با این وضعیت ولایت فقیه در افغانستان قابل اجرا نیست.
اولش را مخفف الفتح ساختند، ما اول مخفف درست کردیم حالا باید معنی کنیم. خوب، گفتیم «ن» اش نهضت، «ر» اش رهایی. یادم است در «ص» مانده بودیم که «ص» اش را چی بگوییم. ساعتهای دو و یا سه شب بود، معمولاً ما این بحثها را شبها میکردیم بعد نماز میخواندیم و بعد میخوابیدیم. این بحث خیلی طولانی شد، شاید ما چند چایبرچای خوردیم، اینقدرالمنجد را گشتیم که برای صاد یک چیزی پیدا کنیم، هیچ چیز پیدا نمیشد، یک دفعه مبلغ خدا بیامرز گفت من پیدا کردم: نصوار. این بحث اینجا ماند اما دو سه سال بعد تشکیلاتی درست شد به نام گروه نصر و بعد سازمان نصر.
در بلوارکشاورز در تهران، ما تا جایی رسیدیم که «سازمان مجاهدین خلق افغانستان» تشکیل شد، یک جزوهای هم به نام «جهاد» دادیم، پشت جلدش سفید بود که با رنگ قرمز روی آن کلمه «جهاد» نوشته شده بود. یکی ازاختلافات ما که بسیارابتدایی بود همین مسئله بود. برای این که بچهها با آب وهوای ایران آشنا نبودند. من نظرم این بود که سازمان مجاهدین خلق در خود ایران دچارمشکلات است. هنوزهم مشکلات سازمان یافته شروع نشده بود ولی ما که در داخل ایران بودیم خوب میفهمیدم که آقای خمینی (ره) با مجاهدین خلق هیچ وقت آبش در یک جوی نمیرود و من به بچهها گفتم که بسیاراشتباه است. نکته دوم که به بچهها گفتم این بود که شما فوتوکاپی کردهاید ازخودتان چیزی ندارید. «مجاهدین ملی» بسیارنام شریف و خوبی است، از خود شما است. پیش ترعرض کردم که بچههای افغانی با ایرانی هاهیچ وقت ارتباط ارگانیک نداشتند، حتی همان زمانی که بچههای افغانی، نام «سازمان مجاهدین خلق» را گرفتند یک بارهم با بچههای مجاهدین خلق ملاقات نداشتند. چون من هنوز به عنوان یک هوادار با سازمان مجاهدین خلق ارتباط داشتم، بارها ما جلسه گذاشتیم و اینها حاضر نشدند بروند وفقط از دورعاشق چشم و ابروی مجاهدین خلق ایران بودند و از نزدیک نمیخواستند. یک دلیلش شاید مسئله سیاسی بود و دلیل دیگرش ضعف فکری، اینها شاید اصلاً نمیتوانستند با مجاهدین خلق روبرو شوند. مثلاً من یادم هست آنها یک بار خواسته بودند که شما تحلیل تاریخی ازافغانستان برای ما بیاورید. تحلیل تاریخی برای بچههای افغانی هیچ وجود نداشت. میگفتند کتاب آقای غبار، در حالی که کتاب آقای غبارهیچ ربطی به تحلیل تاریخی نداشت. بعداً بچهها متوجه شدند که اینها مملکتی را که به خاطرش کشته میشوند و یا میکشند نشناختهاند و تاریخش را نمی دانند، اصلاً نمیفهمند که این چی است و با این وضعیت نمیتوانستند با مجاهدین خلق روبرو شوند. بنا براین، زیراین فشارها وانتقادها ازاین طرف و آن طرف - حتی من فکر میکنم شاید محمد منتظری هم این فشارها را داشت- آنها اسم شان را تغیر دادند به «سازمان مجاهدین مستضعفین» که این سازمان یک دورهٔ بسیار پرثمر و درخشانی را داشت. این سازمان جبهههایی در بهسود، بامیان و شش پل باز کرد. دراین مورد بچهها اسناد و مدارک بسیار مفصل دارند. اسناد و مدارک سازمان بیشتر به آلمان فرستاده میشد و احتمالاً تمام اسناد و مدارک سازمان در آنجا هست.
به هر حال، عملاً بعد ازاین که من در سال ۱۳۵۲رفتم ایران و بعد از کودتای داوود رابطه ما قطع شد. بعداً با عدهای بچههای مستضعفین من درتهران در بلوار کشاورز صحبتهایی داشتم که کار ما به جایی نکشید. من تقریباً سنگ بزرگ سیاست را ماچ کردم و سرجایش ماندم. من دنیای دیگر و راه دیگری را در پیش گرفتم، عملاً من به جایی رسیده بودم که اصلاً تصور این را که باعث کشته شدن کسی من شوم - چه به عنوان حزب این را من بفرستم به جنگ و چه عضو یک حزبی که من درآن باشم برود یکی را بکشد- نمیکردم. این برای من یک معضل اخلاقی بود، من نمیتوانستم این را قبول کنم و این در آن زمان یک ضعف بود و به من گفتند که تو یک آدم ذهنی و نظری هستی. من متأسفانه با این ضعف و یا این تفکر نمیتوانستم با جریانهایی که جنگ مسلحانه را تنها راه رهایی میدانستند کار کنم. در آن زمان برای من یک فرست طلایی پیش آمد که بیشتر از ده ساعت هر روزمداوم مطالعه کنم. من به این اندیشه رسیده بودم که هرجنبشی اگر پشتیبانی مردمی نداشته باشد- یعنی مورد قبول مردم نبوده واقبال مردمی نداشته باشد- هیچ ارزشی ندارد. این مسئله در تاریخ ایران کاملاً دیده میشد ومن چون درایران بودم میتوانستم جنبشهای ایرانی و خارج از ایران را مثلاً جنبش میرزا کوچک خان جنگلی وامثالهم را مطالعه کنم.
جنبشی که برای مردم و به نام مردم است اگر مردم فهم نباشد و مردم او را پشتیبانی نکند، این به خودی خود خیانت است. حزب توده بهترین نمونه اش است که به نام خلق، توده و مردم به هیچ جایی نرسیدند. از سوی دیگر، من به جایی رسیده بودم که تازه فهمیده بودم که این مسئله دانایی و نادانی بحث بسیارجدی است. از یک طرف هرچقدرپیش میرفتم شیرین تر بود و از طرف دیگر متوجه شدم که ما چقدر از خود بی خبرهستیم و این باعث شد که من از سیاست عملاً کناره گیری کنم والبته این کاریک مقدارهم جبری بود. با سازمان مجاهدین خلق هم رابطه من چندان وجود نداشت و خراب شد، البته من هوادار بودم وهیچ وقت بیشترازآن نبودم. اما به زودی من یک چیزعجیب را فهمیدم و آن این بود که وقتی اولین بار بچهها را دیدم متوجه شدم که آنها به دلیل این که در زندان بودند ازجهان و واقعیت وتحولات و توسعه که در خارج از ایران به وجود آمده بود کاملاً دوربودند. اینها با ادبیات ۱۹۶۰ آمده و صحبت از تغیر جهان میکردند. بحث، بحث تغیرجهان نبود، اینها ادامه همان تفکرات ده سال پیش بود. دوم این که من احساس کردم که سازمان مجاهدین دقیقاً یک فرقه است و بسیاراندیشه فرد محوری عجیب وغریبی در آن حاکم است. درحالی که مجاهدین خلقی را که ما میشناختیم درست بر خلاف قطبیت و فرد محوری بود و بنا بود که یک کادر رهبری چهل نفره باشد. بنا براین، ازآنها هم من دل زده شدم و بخاطراین که من رابطههایی با خیلی آدمها داشتم شاید این باعث شد که من از این چیزها دوربمانم. من افتخارآشنایی با مهندس بازرگان را داشتم و با ایشان ملاقاتهای مفصل ومنظمی داشتیم، شاید اینها تأثیر داشت. آثار شریعتی هم روی ما بسیار تأثیر گزار بود، هم به دلیل ایجاد هیجان وهم به دلیل ایجاد وخلق پرسشهایی درذهن ما، در رابطه باعقاید، دین، اخلاق و پندارما از تاریخ، انسان و جامعه. مجموعه اینها باعث شد که از من شخصی ساخته شود که به درد سیاست وانقلابی گری نخورد وهمین بود که ما راه خود را گرفتیم و رفتیم. واقعیت قضیهٔ آغاز کار ما این بود که ما باید افغانستان را بشناسیم بعداً ببینیم که چه کار کنیم و این داستان ما بود.
- در مورد کانون مهاجر و کسانی که با شما همکار بودند اگر ممکن است صحبت کنید.
موسوی: من همانطور که عرض کردم در قم متوجه شدم که این طلبهها و حجة الاسلامهای افغانی بسیار بیسواد هستند. حداقل یک نامه به زبان فارسی نمیتوانند بنویسند؛ بنابراین، دیدم که دو ایراد بسیارمهم است، یکی طلبههای افغانی بیش ازاندازه بی سواد و ازمرحله پرت هستند و یکی هم اینها ازافغانستان اصلاً هیچ چیز نمیفهمند. من تصمیم گرفتم که بین آنها فعالیت کنم و این فعالیت در ابتدا در قالب انجمنهای ادبی آغاز شد. ما یک انجمن ادبی داشتیم در جایی بنام «جوی شور» در قم، پنج شش نفرطلبه یک خانه را گرفته بودند که درآن زندگی میکردند و ما درهمانجا هفتهای یک روز با ایشان جلسه میگرفتیم و من از تهران به آنجا میرفتم. یک انجمن ادبی دیگرهم در مشهد بود و یکی هم در تهران که بچههای کابل آنجا بودند که البته از آنها هیچ چیز برنیامد- بچههای درس خوانده آنها رفتند اروپا- اما بچههای قم و مشهد بسیار خوب درخشیدند.
سال ۱۳۵۶ ش که انقلاب ایران بود و ما فهمیدیم که شاه رفتنی است و جو مملکت در حال دگرگونی است، من تصمیم گرفتم که یک قدم بیشتر و منظم تر بگذارم و «کانون مهاجر» را تأسیس کردم. تمام این کارها را شخصاً خودم کردم، یک تعداد بچههایی که مشهد بودند آنها راهم آوردم که جزء اینها یکی بود بنام سلمانعلی رنجبر از بچههای ترکمن، یکی هم همین فاضل سنچارکی بود. با تعدادی از بچههای انجمن ادبی قم نشستیم، یک چیزی درست کردیم بنام کانون مهاجر. اعلان کانون مهاجر فکر کنم سال دوم بود، سال قبل از آن بزرگداشت آقای بلخی را گرفتیم. بلخی را کسی نمیشناخت، درآن زمان ما بزرگداشت بلخی را گرفتیم و در این مورد یک جزوهای هم چاپ شد که متن آن را من نوشته بودم و اولین یاد نامهٔ شهید سید اسماعیل بلخی بود. سال دوم این کار بسیار جلب توجه کرد و طلبههای جوان را زیاد جذب کرد. دوباره ما سال دوم روی یک صفحه A۴ بسیار خوب چاپ کردیم بنام کانون مهاجر، یعنی اعلان موجودیت کردیم و این زمانی بود که شاه رفته بود و بختیارحاکم بود. این جلسه را من فکر میکنم در جایی بنام «شهر قایم» در منزل آفای جاوید گرفتیم، همین جاویدی که رهبر حزب حرکت اسلامی است. آقای جاوید یک مدتی با ما همکاری داشت، او تازه از نجف آمده بود. بعداً همکاری شان با ما قطع شد بخاطر این که ایشان در جریانهای سیاسی به آقای محسنی پیوستند و مسائل فکری هم بود چون تیپ کسانی که با ما بودند یک تیپ خاص بودند، شورشی و انتقادی از وضع حوزه و ... کسانی که کانون مهاجر را ساختند نمی دانم تصادفی بود یا عمدی ۱۲ نفر بودند، مثل احسانی از جاغوری، آقای حمیدی که یک مدت آمریکا بود و برگشته بود، خودم بودم، یک مدت آقای موحد بلخی که بعد از یکسال روابط او کم شد و دیگران که اسم شان یادم نیست.
ما در مشهد همانطور که عرض کردم یک انجمن ادبی داشتیم که آنجا کسی بود بنام عباس لشکری که حالا بنام دکترعباس پویا یاد میشود - یکی از چهرههای بسیار درخشان فرهنگی که در آلمان دکترا گرفته است- و بعضی بچههای دیگر بودند که اینها تا سالهای آخر، پیش از این که من هند بروم فعال بودند به عنوان کانون شمارهٔ ۲. ما هوادار داشتیم، حتی در شام و زینبیه که در آنجا یک حوزه علمیه است. آقای دانش وزیرعدلیه، یکی از هواداران بسیار سرا پا قرص ما بود که برای ما نامه مینوشت، بعداً انکار کرد بخاطراین که یک خفقان خطرناکی در ایران بوجود آمد. متأسفانه حتی عدهای که هوادار ما نبودند بسیار جزا دیدند و زندان شدند. خیلی افراد بودند که ما آنها را نمیشناختیم، بیچارهها شهریه شان قطع شد و خلع لباس شدند. بسیار یک وضع فجیعی بود. حتی از طرف سپاه و امنیت کلمهٔ «کانون» مساوی کمونیسم بود.
- علت این کار چه بود؟
موسوی: چند مسئله بود، یکی کانون مهاجر یک مؤسسهٔ مستقل بود و پول آن پول شخصی من بود. چون من یک انتشارات غیرقانونی در زمان شاه داشتم که آثار شریعتی را چاپ میکردم. پول کلان بود و ما هم آدمهای مادی نبودیم و ازهمان پول خودمان خرج میکردیم. بعداً این پول کمکم تمام شد، کمکهای مردمی شروع شد که کارگران افغانی کمک میکردند. اصل اساسی ما این بود که مستقل باشیم. ایرانیها یا این را نمیفهمیدند و یا نمیخواستند بفهمند. دوم اینکه تفکری که ما داشتیم و صحبتهایی که ما داشتیم، صحبتهای بسیارمدرن و جدید بود. ما هر چیزی را میتوانستیم بحث کنیم، از توحید گرفته تا معاد. بحث به این مفهوم میکردیم که هیچ نمیترسیدیم. طبعاً آثار مارکسیستی مطالعه میشد، این طور نبود که مثل سازمان مجاهدین خلق جزء تدریس باشد بلکه به اعضا میدادند و میگفتند برو بخوان. مارکسیسم برای ما چیز خطرناکی نبود. برعکس ما معتقد بودیم کسی که
جزوه سیدگرایی را می خواستم با یک مقدمه نشر کنم.
از مارکسیسم میترسد بسیار باید وضعش خراب باشد. به عنوان یک فکر و در کنار دهها فکر دیگر ما آن را مطالعه میکردیم. نگاه ما به نظام جدید یعنی جمهوری اسلامی و نگاه ما به حوزههای علمیهٔ شیعه، نگاه انتقادی بود. خوب یک مقدار زیادی ازاین کار ناشی از دورهٔ سن و سالی بود که در آن قرار داشتیم. شما فکر کنید من ۲۱ یا ۲۲ ساله بودم. بیشتر بچههای ما در همین سنین بودند. شاید کلانترین ما ۲۵ سال داشت که آقای نورستانی بود.
- آقای غلام حسین موسوی همراه شما نبود؟
موسوی: نه، اوبر ضد ما بود، او با مجاهدین مستضعفین بود و یکی از کسانی که میگویند مقالهای بر ضد ما در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت، همان آقای موسوی بود. بچههای ما بسیار جسور و انتقادی و با دل و جرأت بودند. ما شدیداً از حوزه- البته منظورما علمای ایرانی نبود ما داخل حوزه و خانهٔ خود کار میکردیم – انتقاد داشتیم. یک مشت آدمهای ضایع شده، مفت خور، تنبل و ناشی به عنوان علمای شیعه، علمای بیسواد، احمق، ما را مانع میدیدند. طبعاً ما از خودمان دفاع میکردیم، برخورد ما شدید بود، سواد آنها را زیر سؤال میبردیم. شاید اینها یک سری عقدهها را بوجود آورد.
یک مسألهٔ مهم دیگر که سرما فشار آورد، کمیته بود. آن زمان هنوز امنیت بوجود نیامده بود. سپاه پاسداران هنوز راه نیفتاده بود بلکه کمیته شهرها را کنترل میکرد. یک روز از طرف کمیته یک بچه جوان ۱۷یا ۱۸ ساله با یک ضبط صوت پیش ما آمد. مثل اینکه با تمام رهبران افغانی که سرشان به تنشان میارزید، مصاحبه میکردند. طبعاً آمدند با من هم مصاحبه کردند و من هم به نمایندگی کانون مهاجر با آنها صحبت کردم. از همه فقط دو سؤال را میپرسیدند. مثلاً از آقای محسنی، از سازمان نصر- آن زمان رهبر نصریها معلوم نبود، یک مدت آقای پروانی بود و آقای مزاری بعداً بوجود آمد- و از مجاهدین خلق، ازهمه همین سؤال را میکردند.
سؤال اول این بود که موضع شما در ارتباط با رهبری امام خمینی (ره) چیست؟ ما گفتیم ما افغانی هستیم و در ایران زندگی میکنیم. رهبر آن زمان در افغانستان حفیظ الله امین بود. من گفتم همین امین قاتل، کمونیست و جاسوس رهبرسیاسی ماست. آقای خمینی (ره) اگر بخواهد به افغانستان سفر کند در مرز باید بایستد تا مرزبان افغانی پاسپورتش را ویزهٔ دخولی بزند. ایشان از نظر سیاسی رهبرما نیست، اما از نظر مذهبی قضیه جداست. زمانی که طلبهها نفرت شان را از امام خمینی اعلان میکردند و از شاه تبلیغ میکردند، ما از مبلغین اول ایشان بودیم. آن زمان ما را به آن جرم علمای افغانی و حتی ایرانی تهدید میکردند و به دلیل همین فعالیت سیاسی من از دارالتأدیب اخراج شدم، چون برای آنها یک ثبوت بود.
سؤال دوم این بود که موضع شما در رابطه با ولایت فقیه چیست؟ آیا شما ولایت فقیه را قبول دارید؟ جواب ما نه بود. نه ولایت فقیه را قبول داریم و نه رهبری امام خمینی (ره) را به عنوان رهبر سیاسی. چون در جغرافیای سیاسی یک کشور دیگراست. من گفتم این صابون ولایت فقیه را اول در بدن خودتان بزنید اگر کف کرد و کار کرد بعد از آن کشورهای دیگر از آن استفاده میکنند. اگر یک چیز خوب بود CIA یک شب میآید، آهسته این فرمول را از جیب آقای منتظری دزدی میکند، میبرد در آمریکا پیاده میکند. چنانکه فرمولهای علمی را همین طورملتها از همدیگر میگیرند. ثانیاً، من خوب یادم است که پدرم میگفت، اگر هفت نسل شما نماز نخوانید من نماز بجای شما خواندهام. بخاطر این که ما در چنداول روزی دوبار نماز میخواندیم، یکبار پشت ملای سنی و یکبار هم در زیر زمین پشت ملای شیعه. یعنی آنها ما را در افغانستان به عنوان شیعه جزء آدم حساب نمیکردند.
ما اعتقاد داشتیم که با این وضعیت ولایت فقیه در افغانستان قابل اجرا نیست. شاید این موضع ما بسیار داغ بود، حاد و بی پروا بود. من با آقای محمد منتظری، در برخوردی که داشتیم جنگ کردم. اتفاقاً در موترش هم بود، رانندهٔ موترهم برادرم علی پور بود و جلسهٔ ما هم داخل موتر بود. ما رفتیم در یک جایی که سپاه پاسداران را تربیت میکردند، چمران بود و دیگران. از آنجا حرکت کردیم به طرف جوادیه، دو ساعت در راه بودیم و بسیار صحبت کردیم، اما اصلاً نتیجه نگرفتیم. اتفاقاً درهرملاقاتی که من داشتم اولین چیزی را که برخی دوستان ایرانی ما به ما میگفتند این بود که آقا بیایید امکانات بگیرید، حتی میگفتند به ما فحش بدهید، اما امکانات بگیرید. من میگفتم وقتی که از شما امکانات گرفتیم دیگر ما نمیتوانیم شما را فحش بدهیم. ما یک اصطلاح داریم در افغانستان که ما دهان پرآب شما میشویم. آقای ابراهیم یزدی وزیر خارجه که بخاطر ملاقات با امام خمینی (ره) قم تشریف آورده بودند، چون ایشان عضو نهضت ملی بود - قبلاً عرض کردم که ما ارتباط خوب با ایشان داشتیم، مقالات ما را در روزنامهای که بنام «ایران» داشتند چاپ میکردند- آمدند پشت درِ کانون مهاجر، آن وقت ما در نیروگاه بودیم، اما حاضر نشدیم با ایشان حرف بزنیم. به آقای رنجبر گفتم برو به ایشان بگو که من نیستم. بنی صدرهم گفته بود که ما به شما فوراً امکانات میدهیم. آن زمان موقف ما بسیار مشخص و روشن بود، برخورد ما با افراد هم برخورد درستی نبود. سن آنها ۲۰ و ۲۲ ساله بود و این سن در هر جای دنیا که باشد همینطور یک سن بسیار حساس است. خوب خیلیها را از حماقت و برخوردهای بچه گانه عقدهای ساختیم. اما معتقد بودیم که مهمترین افکار را در بین تمام مجموعهها داشتیم. مثلاً گروه «اسلام مکتب توحید» درهمان نزدیک ما بود، چندین مرتبه خواست با ما صحبت کند، اما ما گفتیم که همان سؤالی را که بچههای مجاهدین ملی از شما داشتند هنوزهم ما آن سؤال را داریم، ما میخواهیم بفهمیم که سرنوشت میراحمد شاه چرا به آنجا کشید؟ دلیل دیگرش این بود که سویهٔ افراد گروه مکتب توحید که ازافغانستان آمده بودند پایین بود، آنها یک مشت چاپلوس بودند و چیزهای مزخرف چاپ میکردند، هم از نظرمحتوای ادبی، فهم و دانش وهم از نظراخلاق. حتی من یادم است در بحثهای طولانی که ما با سازمان مجاهدین مستضعفین داشتیم، آنها به ما میگفتند که واقعیت قضیه این است که ما با شما همفکر هستیم، اما وقتی که در ایران هستیم مجبورمی باشیم. من گفتم تناقض است، شما یا افغانی هستید یا نیستید. متأسفانه این مرزهای ملی هنوز واقعیت است. این که از نظر تئوری یا اندیشه قبول نداریم یک بحث دیگراست. آیا یک سرباز روسی از مرز افغانستان میتواند بگذرد بیاید یک افغانی را بکشد؟ نمیتواند، چرا؟ میگویند مرز است. دلیل این که حماقت روسها باعث شد تا تمام جهان بر ضدش بایستد، این بود که از مرزهای بینالمللی گذشتند. یادم هست که در این صحبت برادرم علی پورهم بود. گفتم نمیشود که شما از نوکران روسی هم نوکرتر باشید. روسها آمدند انقلاب دموکراتیک وهفت ثور را تحمیل کردند، شما که میگویید رهبر ما آقای خمینی (ره) است و ولایت فقیه را هم قبول داریم، شما را بدتر از آنها متهم میکنند.
ایرانیها به دید دیگری به ما نگاه میکردند. آن زمان درآغاز انقلاب هر خس و خاشاکی خط امامی شده بود و تعداد زیادی از آنها طلبههای فاسدی بودند که این طلبهها خوشم نمیآمدند. کسانی بودند بیسواد و از نظر اخلاق فاسد، برخی آنها ساواکی بودند. همینها یک دفعه رفتند در قم و آن زمان مسؤول، آقای مهدی هاشمی بود، آقای هاشمی همان زمان از نظر ما مشکوک بود. دوستان ایرانی ما چه روحانی و چه غیر روحانی، دوستان بسیارخوب و روشن بودند؛ بنابراین، ما در یک جبههٔ فکری بسیار مشخص و روشن سپری میکردیم. این باعث میشد که چه مخالفین ما در داخل حکومت و چه مخالفین افغانی که حالا طرفدارآقای خمینی (ره) بودند، اینها فرصت پیدا کنند و ما را به عنوان یک خطر بسیار بزرگ مطرح سازند، چنانکه گفتند منافقین ایران، مجاهدین خلق هستند ومنافقین افغانستان، کانون مهاجرهستند. ما کشته ندادیم و نباید میدادیم چون ما افغانی بودیم. اما بچههایی داشتیم که سه سال در زندانهای ایران بودند، بی هیچ جرمی و اسناد و مدارک ما را دوبار چور و چپاول کردند. اسناد ومدارک کانون، شاید اگر آن اسناد و مدارک میبود ازتمام کمکهای ایران ارزشش بالاتر بود. ما تمام اوراق سیاسی که درمورد افغانستان بود، مقاله، نوشته، عکس و اعلامیه همهٔ اینها را جمع کرده بودیم. هرچیزی که در پاکستان نشر میشد ما جمع میکردیم. اطلاعات ریختند همهٔ اینها را چپاول کردند و این و آن را زندان انداختند و اینها باعث میشد که ما در موقف خود جدی تر شویم.
- از صحبتهای شما چنین بر میآید که با انقلاب اسلامی ایران اختلاف ایدئولوژیک داشتید.
موسوی: اتفاقاً این طوری نبود، ما ازموقف انقلاب ایران حمایت میکردیم. چون در پیام مهاجریک بخشی داشتیم بنام از دیدگاه امام (ره). من درآن بخش یک مقاله نوشتم زیرعنوان «از هابیل تا امام خمینی (ره)». موقف ما کاملاً مشخص بود، اما بحث این بود که ما یک جریان ملی افغانی بودیم که میگفتیم ما در خانهٔ شما میهمان هستیم. ما جریان، افکار و فعالیتهای خود را در قالب کنوانسیون سازمان ملل عیار کرده بودیم. یعنی هر انسانی به دلایل خاصی اگر خارج از مملکت خودش میرود، رسماً مهاجر است و دارای یک سری قوانین و امتیازات است و ایران آن را امضا کرده بود. چنانچه افغانستان هم امضا کرده و از اولین اعضای آن میباشد. یعنی اگر یک پاکستانی یا ایرانی به افغانستان میآید تا زمانی که جنایی نباشد ما به این کار نداریم که جرمش چیست. جرم سیاسی اش، مذهبش و این که طرفدارمجاهدین خلق، چریکهای فدایی، یا طرفدار موسوی یا احمدینژاد بوده به ما ربط ندارد، ما امضا کردیم. ما باید به او پناه بدهیم، خانه وپول بدهیم. ایرانیها اینقدرعقب مانده بودند که این را نمیفهمیدند.
ما با بحث ایدئولوژیک اصلاً اختلاف نداشتیم، ما بچههای مسلمان بودیم نه مارکسیست. شعار ما این بود که ما سگ زنجیری کسی نمیشویم. ما آنجا میخواستیم ازهویت افغانی خود دفاع کنیم و میگفتیم ما شیعه هستیم و شما هم شیعه.
من معتقد هستم چیزی که در ایران مطرح نیست و نبوده بحث شیعه است. ایرانیها هرگز به بحث شیعه ارزش قایل نبوده و نیستند. این ضعف، خریت، عقب ماندگی و جهالت افغانیها بود که فکر میکردند، ایرانیها این چنین هستند. حتی در مورد اسلام قضیه این طور بود. ایرانیها بارها در همین دورهٔ جمهوری اسلامی نشان دادند که منافع ملی ایران، بالاتر از منافع مذهبی آنهاست. در جنگ ارمنیها با آذربایجان، طرف ارمنیها را گرفتند و این را هم گفتند. معاون وزیر خارجهٔ ایران در سال ۱۹۹۹ م، «آقای حمیدزاده» [از عوامل آشوبهای اخیر در تهران که زندانی شده است] به من مستقیماً در جلسهای که بین من و او دو حرف رد و بدل شد گفت: آقا ما شیعه نیستیم و اگر بیشتر فشار بیاورید میگوییم ما مسلمان نیستیم بلکه ما اول ایرانی هستیم و منافع کلان ایران برای ما مهمتراست و این بارها و بارها در آکسفورد در جلسات و کنفرانسها توسط نمایندهٔ سفارت ایران گفته شده است.
خوب، من چه میگویم، من فکر میکنم که میخواهم در افغانستان به عنوان یک انسان سرفراز و سربلند زندگی کنم. نه به عنوان شیعه، سنی، یهودی یا هندو، و اگر من در اینجا سرفراز میخواهم زندگی کنم، نباید کاری کنم که من را متهم کنند. چنانکه سنیها بیش از شیعه متهم
بیشتر دوستان از جمله شهید کاظمی که بسیار یک آدم شریف و درجه یک بود خواستار دخالت غرب بودند.
شدند، گفتند اینها جاسوسان پاکستان هستند. آقای گیلانی گفت ما بودیم حالا نیستیم. این اتهام را به شما میزنند چه شیعه باشید و چه سنی. ما نمیفهمیم که در اخیر این مصاحبه ما زنده هستیم یا نیستیم، پس چرا در همان برههای که زنده هستیم، سربلند و سرفراز زندگی نکنیم. من به رهبران افغانی که همینجا هستند و یک تعدادشان هم نیستند، بارها گفتم که شما خودتان را تحقیر کردید، در بدل آن بروید به ایرانیها بگویید که سالی پنجاه بورسیه به شما بدهند. پنج پنج نفر بفرستید بروند درس بخوانند چون فردا به کادر ضرورت داریم.
یعنی بی عقلترین افراد به نمایندگی از افغانستان با ایرانیها وارد معامله شدند و اینها همه چیز خود را دادند، از آن طرف چی گرفتند؟ یک نامه به ما بدهید که بچهٔ من در مرز زاهدان گیرآمده، اورا بیاوریم ایران. این نه نمایندهٔ من است و نه نمایندهٔ شیعه بلکه نمایندهٔ زن و بچه ومنافع شخصی خودش میباشد. من میخواهم شیعه در افغانستان سربلند و سرافراز و یک چهرهٔ انسانی باشد. من هیچ وقت نمیخواهم مزدورایران باشم. ایرانیها برای آذربایجان چه کار کردند؟ حتی برای شیعیان افغانستان چه کار کردند؟ در آن واحد که از مسعود حمایت میکردند از مزاری هم حمایت میکردند. همین حالا در آن واحد ایرانیها هم از کرزی حمایت میکنند و هم از رقیبانش. به نظر من ایرانیها بهترین کار را میکنند و باید هم این کار را بکنند چون منافع ملی آنها ایجاب میکند. از خریت ماست که هیچ منافع ملی نداریم.
این یک بحث جداست، بحث ما در رابطه با اختلاف ایدئولوژیک نبود. واقعاً ما خود را از لحاظ ایدئولوژیک در خط ایران میدیدیم، آنها هم ضد آمریکا بودند، ما هم ضد آمریکا بودیم، آنها ضد اشغالگری و تجاوز بودند ما هم بودیم. ما اینها را قبول داشتیم، ما چیزی را که به هیچ وجه قبول نداشتیم، کب کبه و دبدبه و آن غرور و گرایشهای ناسیونالیستی بود. مثلاً ناسیونالیسم ایرانی خوب بود اما ناسیونالیسم افغانی خوب نبود. حرف من با رهبران مجاهدین خلق ایران هم همین بود که تمام چیزهای ایرانی خوب است، همه چیز برای ایرانی و ایران!!. آن وقت ما بچههای افغانی از مارکسیست و مسلمان ۳۲ زندانی سیاسی در زمان شاه داشتیم. آنها آمده بودند که در مرزهای انترناسیونالیسم سوسیالیستی و اسلامی مبارزه کنند؛ ولی یکدفعه متوجه شدند که مارکسیست ایرانی یک ناسیونالیست است و ملای ایرانی هم یک ناسیونالیست است، اما ما متأسفانه هیچکدام نیستیم.
- در بحث اعضای کانون مهاجر و رفقایتان از آقای مبلغ اسم بردید که از شخصیتهای مورد قبول شما بود. شما میدانید که آقای مبلغ کتابی بنام «سید گرایی» نوشته بود که بعداً قوم گرایان آن را تحت عنوان «نژادپرستی در اسلام» در ایران منتشر کردند. در این رابطه این سؤال مطرح میشود که جامعهٔ هزارهٔ یا شیعه در افغانستان هیچ مشکلی دیگری نداشت که با برجسته ساختن یک موضوع موهوم بسیار کوچکِ اجتماعی که بین تمام افراد و اقوام وجود دارد، آن را مسئله ساخته و به یک «تز» تبدیل کند که آن تز، در جامعهٔ هزاره فعلاً حاکم شده و اختلاف ایجاد کرده است. نظر شما در این مورد چیست؟
موسوی: من فقط کوتاه میخواهم بگویم، که جزوه سیدگرایی را میخواستم با یک مقدمه نشر کنم، متأسفانه من را نگذاشتند. آن جزوه را دو نفر نوشته بودند آقای مبلغ و حسین نایل. به نظر من آن جزوه تقریباً یکی از بهترین کارهای جامعهشناسی شیعهٔ افغانستان است. میبینید هنوز که هنوز است من مثل کوههای کارته سخی صریح و بی باک هستم[!!!]. به نظر من آن جزوه بسیار مطالب خوب و یکی از کارهای بسیار خوب است. مبلغ یک جامعهشناس نبود اما کاری که کرد مثل کاریک جامعهشناس بود.
آن جزوه را شما باید چاپ کنید، داشته باشید و ببینید در ظرف آن زمان، شرایط و اوضاع از چه قرار بود. شعله ایها در آن زمان در درون جامعه هزاره بسیارموفق بودند، و این بحث به عنوان یک بحث طبقاتی در جامعه مطرح بود. اتفاقاً برای سیدها بسیار خوب بود، البته برای بخشی از سیدها.
واقعیت قضیه این است که هنوز که من و شما صحبت میکنیم، بخشی از سیدها هستند که به عنوان انگل در درون جامعهٔ هزاره زندگی میکنند. حالا سید هستی باش. یکی از شاگردان من، مقالهای نوشته بود که درمالستان هنوز که هنوز است این روال ادامه دارد. یعنی سید هیچ کاری نمیکند و مثل دو دیدهٔ مردم، مردم هم به آنها کاری ندارد. در دهان بچهٔ آنها تف میکند، کمرشان را میبندد و مردم پول برایش میدهد. به نظر من این یک بحث شیعه و یا سنی نیست این یک بحث اجتماعی است.
- خوب، این مو ضوع البته بحث لازم دارد و من نمیخواهم با شما بحث کنم. نظر شما در این مورد و مواردی که در سؤال های قبلی گفتید بطور جدی قابل نقد است.
موسوی: من معتقد هستم که جزوهٔ سید گرایی، جزوهٔ بسیار خوبی است هر کس که فکر میکند که این جزوه بد است، اتفاقاً همت میکرد یک جزوهٔ خوب را در مقابلش نوشته میکرد. آقای یزدانی، علیزاده و غیره که در رابطه با سادات مطالبی نوشتهاند به نظر من اینها حق شان است که نظر خود را ابراز کنند.
در همین سالهایی که من میرفتم آکسفورد یکبار آقای موحد بلخی نزد من آمد، یک مجله آورد بنام سراج که در آن دو مقاله بود که آن را علامت زده بود و صبح زود برای من آورد. یک مقاله توسط بصیر احمد دولتآبادی نوشته شده بود، که نوشته بود سیدها تصمیم شان را گرفتهاند، آنها از خون ما به اینجا رسیدهاند و ما نباید ازآنها توقع داشته باشیم، و چیزهای دیگر ازاین قبیل حرفها. یک مقاله هم از آقای یزدانی که از رفقای بسیار قدیمی من است آورده بود و گفت استاد ببین هزارهها این کار را کردهاند. گفتم، بسیار خوب تو هم یک مقاله بنویس و اینها را با منطق عقل رد کن، مگر تو نمیگویی که اشتباه است، درستش را بنویس به سراج بفرست اگر سراج چاپ نکرد، جای دیگر ببرمجلات کم نیستند. اگرآن هم نشد گفتم یادت نیست که ما آواز خود و صدای خود را خودمان پخش کردیم. پیام مهاجر وجود نداشت خودمان پیام مهاجر را خلق کردیم و در آن افکار خود را پخش کردیم.
من با این بحث هیچ مشکلی ندارم، اما من این را از یک حوزهٔ دیگر میبینم. بچههایی مثل علیزاده مالستانی که این کارها را کردند، به نظر من وظیفهٔ من این نبود که اینها نقش سید یا شیعهٔ دوازده امامی و یا شیعهٔ زیدیه را بازی کنند. وظیفهٔ من آوردن اندیشه و آگاهی در مغز این بچهها بود که آخوند و طلبهٔ پس مانده مثل دیگران نباشند و مسألهٔ افغانستان برای من بسیار مهم بود.
- دردمندانه باید گفت بسیاری از مسایلی که دربارهٔ آنها صحبت شد، نیاز به بحث دارد و این مسایل باید اساسی و همهجانبه تحلیل شوند که متأسفانه در این مصاحبه نمیگنجد. اگر اجازه بدهید چند سؤال در رابطه با وضعیت جاری افغانستان مطرح کنیم. در صورتی که صلاح میدانید در رابطه با آمدن نیروهای خارجی و لشکرکشی آمریکا در افغانستان و اینکه هشت سال از حضور آمریکا میگذرد، صحبت شود. بفرمایید که آمریکاییها از نظر شما با چه هدفی به افغانستان آمدهاند و چه برنامههای درازمدتی دارند؟
موسوی: این که با چه هدفی آمدهاند واقعاً نه من، نه شما و نه همهٔ آمریکاییها میفهمند، جز یک عدهای که در همان ساحه و جای خاص کار میکنند. اما این که به افغانستان آمدهاند به نظر من یک مسألهٔ قهری بود. مسئله لازم و ملزوم حوادثی بود که در افغانستان از سی سال پیش شروع شده بود. آمریکاییها نمیتوانستند به اینجا نیایند، آن چیزی که بنام افغانستان بود از بین رفت یعنی از بین بردند. چیزی نبود که دروازهها باز شود، کار به جایی رسید که خود افغانها، خواستار دخالت غرب شدند. بیشتر دوستان از جمله شهید کاظمی که بسیار یک آدم شریف و درجه یک بود خواستار دخالت غرب بودند. من خوب به یاد دارم، کاظمی از مشهد چندین بار به من زنگ زد و گفت برادر این طرفها امیدی نیست، همان طرفهای شما امید است، یک کار بکنید که همانها خودشان بیایند و ما را از شر طالبان راحت کنند.
ما در ده سال پیش در بین خودمان میگفتیم این یک کار افغانی نیست، قضیه از دست افغانها رفته و واقعاً هم همینطور بود. چیزی به نام افغانی وجود نداشت و این رهبران دلال و خود فروخته برای خودشان کار میکردند، چنانچه همین الآن هم همانها هستند؛ بنابراین، آمدن امریکاییها یک چیزی بود که نمیتوانست نشود. نظم نو جهانی معنی اش این بود که دیگر در جهان یک ابرقدرت باشد. زمینه سازیهایی چون زدن دو برج و آماده کردن ذهنیتها همه اش مقدمهای بود که این نظم بوجود بیاید، یعنی آمریکاییها در زیر حلقوم سه قدرت بزرگی که درمنطقه سر بلند کردهاند باید باشد، به اضافهٔ خطر ایران. از نظر استراتژیک افغانستان بهترین گزینه بود، کوههای افغانستان، موقعیت استراتژیک افغانستان، داشتن مرز با چین، نزدیک بودن به مسکو و دهلی امتیازاتی برای این کشور محسوب میشود. بازی طالبان جزء تسلسل حوادثی بود که ما را به این نتیجه میرساند؛ بنابراین، آمدن آمریکاییها در اینجا هیچ جای بحث نبود. حتی من در یک مصاحبهٔ خود گفته بودم که مجاهدین، این شرایط را فراهم کردند. من یادم هست در مصاحبه با بیبیسی گفتم همین رهبران مجاهدین باعث این وضع شدند که اگر من جای اینها میبودم از خجالت و از بی غیرتی میرفتم و سر خود را در گور فرو میکردم. همین حالا هم اگر آمریکا نبود، نه شما اینجا تشریف میداشتید و نه من. همین رهبران و برادران مسلمان به دنبال زن همدیگر میگشتند، چنانکه همهٔ ما دیدیم؛ بنابراین، آمدن آمریکاییها یک قضیهٔ طبیعی بود، اینکه تا چه زمان اینجا میمانند به نظر من سه سال و پنج سال وده سال نیست. ب
ه نظر من آنها ماندند اینجا، چراکه این بخشی از پالیسی آمریکا و اروپاییها میباشد. آنها یک پالیسی کلان یک قرن دارند که در آغاز هر قرن آن را میسازند که به «پالیسی قرن آمریکایی» معروف است. پالیسی قرن آمریکایی، برنامههایش این نیست که بیایند افغانستان و دو روز باشند ودوباره برگردند، اینها برای افغانستان هم نیامدهاند. افغانستان در این مسئله مثل این است که چون اینجا اتفاق افتاده و نامش هم افغانستان است، آنها نامش را میگیرند، در آن دور بزرگ استراتژی بزرگ آمریکا افغانستان یک نقطه هم نیست. همین پولهایی کلانی را که شما میبینید هزینه میکنند یک پشیزی هم ارزش ندارد در مقابل سود و برنامههای کلانی که در منطقه دارند. احتمالاً حتی همین پول را از خودش درمی آورند و برای خودش مصرف میکنند.
همین مسألهٔ هروئین، این که کار افغانی نیست، مگر افغانیها چقدر از این بدست میآورند؛ بنابراین من فکر میکنم، آمریکاییها در افغانستان خیلی طولانی خواهند ماند. دلیل دیگرش که خیلی طولانی خواهند ماند، معامله گری سران و رهبران دینی و سیاسی است. شما بیست هزار دالر پیش حضرت مجددی بگذارید خواب میبیند که دیشب پیغمبر اسلام (ص) آمد وگفت که اوباما همان حضرت مهدی (عج) است که شما منتظرش بودید. فکر میکنید این دلالها یا کرزی بیچاره که معاف است، خواستار آزادی ملی هستند؟.
بعد ازاین که آمریکاییها آمدند و دولت تشکیل دادند اولین و بزرگترین خیانتی که شد این بود که نیروهای مجاهدین- که بزرگترین، آخرین و تنها دستاورد افغانستان بودند- پراکنده شدند. چهارتا مجاهدی که از درون کورهٔ داغ جهاد بیرون آمده بودند و میتوانستند حامی چیزی بنام ناموس ملی افغانستان باشند، آنها را بدست خودشان خلع سلاح کردند. مثلاً آقای خلیلی آنقدر احمق است که او را رئیس خلع سلاح ساختند که اولین نتیجه
ما نه به شیعه و نه به سنی ضرورت داریم و نه به احوال شخصیه ای که آقای محسنی درست کرده و نه به کفر ونه به دین.
اش همین است که وقتی کوچیها حمله کردند به بهسود -همان جایی که خلیلی از آنجا آمده بود- هزاره، بیل و تیاغ دارد و کوچی مدرنترین اسلحهای که آمریکاییها در کابل دارند آنها هم درآنجا دارند.
به نظرمن خلع سلاح مجاهدین یک خیانت بزرگ ملی بود. ما میتوانستیم مجاهدین را حفظ کنیم، دوباره آموزش بدهیم، برایشان یونیفورم بدهیم و دوباره از آنها استفاده کنیم. اینها میتوانستند محلات خود را اداره کنند، والله اگر پدر طالبان پاکستانی میتوانستند بیایند. همین گپهایی که دوستم میزند، یک گپهای بسیار واقعی است که ما را اجازه بدهند ما همه جا را از طالبان صاف میکنیم و همینطوراست. وقتی که آمریکاییها وارد افغانستان شدند و طالبان شکست خوردند، میدانید با چه نیرویی وارد افغانستان شدند؟ فقط با ۵۰۰ آمریکایی که از این تعداد هم دوصد نفر آن ملکی و جاسوس CIA بودند و سه صد سرباز آمریکایی وارد افغانستان شدند. آیا سه صد سرباز آمریکایی، ارتش بزرگ طالبان را که ارتش پاکستان است شکست دادند؟، نه؛ جبههٔ متحد شمال و مجاهدین بود. چرا الآن هشتاد و پنج هزار نفر با قیافهها و یونیفورمها، اسلحههای عجیب وغریب - که من وقتی اینها را ببینم، هیچ لازم نیست که همراه گلوله بزند، همین قیافههای عجیب و غریب آنها من را مات میزند- تنها هلمند را نمیتوانند رها کنند؟.
پیش از این که اینها بیایند به هلمند تولید تریاک چقدر بود و از روزی که ۹۱۰۰ سرباز انگلیسی در آنجا مستقر شد، تولید تریاک افغانستان ۹۳ درصد افزایش یافت؛ بنابراین، آمدنشان به افغانستان حتمی بود و ماندنشان طبیعی است، بخاطر این که آن رهبری و تفکر ملی که در جای دیگر بود در افغانستان نیست. شما اگرآن هویت، حمیت، غیرت، شخصیت و آن روال ملی را نداشته باشید اینطوری میشود که شد. اما ایرانیها داشتند، سی چهل سال پیش در ایران بحث ملی بود. آقای خمینی (ره) یک مرجع دینی بود اما یک ایرانی ناسیونالیست درجه یک هم بود[!!]. مجاهدین خلق، توده و شاه ایران، همه اینها در یک مسئله [ناسیونالیسم ایرانی]هیچ با هم تضاد نداشتند[!!]، اما ما هیچ نداریم. الآن شما بگویید یک روشنفکر در شمال کشته شده کسی که در کابل است هیچ واکنشی نشان نمیدهد. الآن شما در گزارشتان بگویید که در مناطق جنوب شرق به اندازهای فاجعه است که یک ملا پیدا نمیشود که مرده را دفن کند، میگویند که خوب شد بگذار که بیشتر شود.
احساس ملی نیست؛ وقتی احساس ملی نداشتیم دروازههای تان باز است. آمریکایی که بسیار خوب است، متمدن است، وحشیهای پاکستانی میآیند. مثال میگویم، اگر کشورها اعلان کنند که ما در افغانستان جاسوس میخواهیم. شما میبینید که صف آن از صف ویزای ایران و پاکستان هم طولانیتر میشود. آن هم نه افراد عادی- آنها که بیچارهها میفهمند که جاسوس نمیشوند- بلکه همین کلان کلانها، رهبران مجاهدین و روشنفکران و همینها هستند که صف میبندند و میگویند صاحب ما در خدمت هستیم؛ بنابراین، تا زمانی که آن مسألهٔ اصلی اتفاق نیفتاده یعنی ما اگر مسألهٔ ملی خود را تعریف نکنیم، این مسئله حل نمیشود. شما یک جزیره هستید و من جزیرهٔ دیگر. بقول آقای بلخی ما یک درد مشترک داریم، اما ما همان درد مشترک را هم نداریم یعنی درد شما درد جزیرهٔ شماست.
در بامیان پارسال هزارهها تظاهرات کرده بودند، روی پلاکارد نوشته بودند مرگ بر هزاره غزنی. این وضعیت ماست. بزرگترین رمز انقلاب جمهوری اسلامی ایران که پیروز شد یک کلمه بود، وحدت کلمه، تودهای، امام خمینی (ره)، مجاهدین خلق، چریکهای فدایی و نهضت ملی، همهٔ اینها در یک صف واحد ایستادند. یک طرف وحدت ملی ایران بود، یعنی یک ایران که در قالب ایران همهٔ اینها بر ضد آمریکا بودند. در تاریخ افغانستان شما این را پیدا کردید؟.
- در رابطه با انتخابات نظر شما چیست؟ مسألهٔ تقلب در همین شهر کابل مطرح است، اطراف که جای خود دارد. انتخابات این دوره با دوره قبل متفاوت است، چون در دوره پیش یک نظم نسبی وجود داشت. دیروز هالبروک آمده بود با حامد کرزی و داکتر عبدالله نشستهای خصوصی داشت، اینها را شما چگونه ارزیابی میکنید؟
موسوی: من معتقد هستم هر کسی که توقعی غیر از این دارد بسیار آدم بی خبر از افغانستان است. این مملکت از بیخ یک مملکت ستم زده است، همان دورانی که خیلیها فکر میکنند دوران طلایی اعلیحضرت بود، ستم شاهی بود. ستم زمان ظاهرشاه بدترین ستم بود. چیزی که ما را به این روز رسانده همان ستم شاهی بود.
وضعیت حالا را گفتم که از چه قرار است. من واقعاً میخواهم یک شرط بگذارم، شما پنجاه هزار دالر در یک پاکت بگذارید و بروید به حضرت صاحب مجددی بگویید که حضرت صاحب من به یک خواب ضرورت دارم، او برای شما خواب میبیند. حضرت مجددی یکی از ارکان مهم سیاسی مملکت است؛ بنابراین، مملکت این طوری و مشق دموکراسی اروپایی، این دو تا باهم جور نمیآید. پس توقع غیر از این داشتن ازعجایب است.
اگر تقلب نشود من از شما میپرسم این درست است که در افغانستان تقلب نشده است؟ اگر تقلب نشده باشد از عجایب است. دین ما تقلبی است، کشور ما و تاریخ اش تقلبی است. پس جایی که تقلبستان است، آن یک مسئله که سوز ندارد. اما نکات مثبت هم در آن است، من از کسانی هستم که از نسلی میآیم که گفتم از استبدادستم شاهی است. ما از نسلی میآییم که در آن زمان کلمهٔ انتخابات از جمله کلمات ممنوعه بود. حال ما میرویم رأی میدهیم به شکرانگی برادران آمریکایی و خارجی. مهم این است که یک سری از انحصارهای سیاسی تاریخی و اجتماعی در افغانستان شکسته شد و به نظر من بقیه اش را دور بریزیم.
همین که افغانی دربارهٔ انتخابات صحبت میکند، به نظر من شروع یک داستان است. من تنها صحبتی که همراه شما میتوانم بکنم این است که ما وارد یک دنیا و راه جدید میشویم و آن راه، راه بسیار سخت و مشکلی است. ممکن است طول بکشد و دیر شود ولی این راه جدید که ما انتخاب کردیم برای افغانستان راه بسیار مثبت است. شما باورتان میآید ما الآن یکی از بهترین رسانهها را در منطقه داریم. در کابل شما هر چقدر کرزی را فحش بدهید آقای کرزی میگوید دو فحش دیگرهم بدهید. کرزی نمیتواند شما را چیزی بگوید بخاطر این که قانون رسانهها وجود دارد. ما ۲۵ کانال تلویزیونی در کابل داریم که یکی از آنها دولتی است. ۲۴ تلویزیون دیگر صبح تا شب میگویند کرزی دزد است، کرزی تقلب کرده، کرزی مزدور است و کرزی طالب است، اما کسی به شما چیزی نمیگوید و این نتیجهٔ همین هفت سال است، اما به نظر من این نتیجهٔ همان مبارزات چهل سال پیش بچههای گمنام و کسانی است که رفتهاند و در جمع ما نیستند.
- خوب، شما فکر نمیکنید این آزادی رسانهها در سایهٔ حضور نظامی غرب تصنعی باشد. اگر حضور غرب برداشته شود آیا ما میتوانیم این رسانهها را داشته باشیم؟
موسوی: هرگز در افغانستان، ستم شاهی و هیچ ستم دیگری بر نمیگردد، چرا؟ چون وقتی یک چیزی بین مردم شکست دیگر آن را شما نمیتوانید وارد زندگی مردم کنید. مثلاً نسلی که شما دارید، همین آقایی که پهلوی شما نشسته، این نسل ما نیست. این آن ضربه و زهر ستم شاهی را نچشیده است.
در افغانستان چهل سال پیش یک و نیم دانشگاه داشتیم که یک آن در کابل بود و نیم آن در ننگرهار که همهٔ فاکولتهها و استادانشان را ضرب و جمع میزدی دو تا آدم از آن ساخته نمیشد. اما حالا ما نزدیک چهل تا دانشگاه داریم و هرگز ما دانشگاه خصوصی نداشتیم ولی الآن داریم. از برکت سی سال انقلاب، مهاجرت و کودتا نسلی آمده که اینها با دنیای دیگر و آب و هوای دیگرند، شما نمیتوانید اینها را نادیده بگیرید. هرگز راهی برای برگشت در افغانستان نیست. از نظر جهانی هم راه برگشت وجود ندارد، چرا؟ خوب، آنها هم فهمیدهاند که اگر افغانستان برگردد نتیجه اش نیویورک و مادرید و لندن میشود.
قضیه قضیهٔ شوخی نیست و مسألهٔ رسانهها این طور نیست که فقط چون امریکاییها هستند رسانهها هم هستند و وقتی که امریکاییها رفتند رسانهها میبندند و میروند، نخیر. بله، بحث تغییر فرهنگی است چون فرهنگ معمولاً بسیار طول میکشد تا بوجود بیاید و بسیار هم طول میکشد تا تغییر بکند، اما تدریجاً تغییر میکند. فرهنگ افغانستان بسیارعقب مانده است، اما باور کنید من بسیار خوشبین هستم، چرا؟ ما در هفت سال چهل دانشگاه داریم، ما الآن یازده میلیون انسان در افغانستان داریم که از تلفن استفاده میکنند، ارزانترین تلفن درمنطقه وهیچ قانون انحصاری و کنترلی هم وجود ندارد، چیزی که در دیگر جاها نیست. تأثیر یازده میلیون تلفن از نظر اطلاعات میدانید چقدر است و اینها همه در ظرف هفت سال شده است.
من معتقد هستم که برای روشنفکران افغانستان، این بحثهایی که هست نباشد، طبعاً تقلب میشود. اصلاً خود وجود آقای کرزی تقلب است. او کی هست و فرق او با شاه شجاع چیست؟ دیگرانش چیست؟ خوب شان را پیدا کنید که تنش به تن بیگانه نخورده باشد. یکی که مؤمن است برای ولایت فقیه جاسوسی میکند، یکی برای لشکر طیبه و یکی هم برای قبلهٔ مسکو و آنهایی هم که به غرب رفتهاند ازغربیها هم غربی ترهستند؛ بنابراین، توقعاتی از آن دست نباید داشت. آن چیزی که به نظر من مهم است این است که افغانستان سه چیز ضرورت دارد که دو تای آن مثل زنجیر به هم وصل هستند یکی ثبات و یکی هم تداوم. ثبات و تداوم باعث توسعه میشود. یعنی اگر ثبات بوجود بیاید و این تداوم پیدا کند شما میآیید اینجا خانه میخرید واین تجارت شماست و باعث توسعه میشود. ما نه به شیعه و نه به سنی ضرورت داریم و نه به احوال شخصیهای که آقای محسنی درست کرده و نه به کفر ونه به دین. این حرفها، حرفهای ما نیست، این حرفها خودش خود بخود میآید. افغانستان فقط به این سه ضرورت دارد. پاکستان هم اتفاقاً به این سرنوشت بند است. ایران هم به همین سرنوشت بند است. الآن ترس ایرانیها به این است که ثبات به هم بخورد. ما که میفهمید غیر از تقلب چیزی دیگری را یاد نداریم. حضرت مجددی مگر نگفت که به لحاظ خدا قاضی صاحبان همین رشوت را که میگیرید آن را اقلاً به دالر نگیرید بلکه به افغانی بگیرید. مملکتی که با این ادبیات و فرهنگ صحبت میکند شما از او چه توقع دارید. به نظر من همین که انتخابات در افغانستان بوجود آمده، کسی که درد ستم شاهی را حس کرده است قدر آن را میداند. اصلاً در افغانستان یک انقلاب عظیم خاموش فرهنگی در جریان است، هیچکس هم متوجه نیست.
شما میفهمید که چقدر مکاتب و مدارس خصوصی درهمین سه چهار سال اخیر بوجود آمده و تأثیر این را میفهمید و مؤسسات خصوصی همینطور در جوشش است. اگر ما به همین شکل پیش برویم، یعنی هدف ما وشما باید این باشد که همین وضع ادامه پیدا کند، صلح خود به خود به کرسی مینشیند. صلح، آن چیزی است که بعضی شرایط را بوجود میآورد که ما و شما میتوانیم آن وقت تولید فکر کنیم. شما الآن این کتاب تان را تحت تأثیر فکر و فرهنگ یک جامعهٔ دیگر نوشتهاید. در افغانستان اگر بودید هرگز شما اجازهٔ این کار را نداشتید. جامعهٔ افغانستان یک جامعهای است که شما اگر قتلعام بکنید، صبح رئیس جمهورهستید. ده هزار نفر را بکشید میگویند این خوب آدم است. هر جرم که در افغانستان بکنید جرم نیست، جز یک چیز و آن تولید فکر است. اگر فکر تولید کردید، چه در گذشته و چه حالا و چه ممکن در سالهای آینده، مجرم هستید. بیشتر افغانها اگر چیزی فهمیدهاند، اینجا نفهمیدهاند، بسیار نادر است که چیزی در اینجا فهمیده باشند بلکه رفتند به ایران. به قول یکی از بچهها که میگفت مولانا جلال الدین بلخی شانس آورد رفت ایران وآدم شد، او اگر اینجا میبود هیچ چیزی نمیشد.
پایان