پس از سه روز، عددهای نهایی بر تابلوی آمفیتئاتر مرکزی شهر شیکاگو نقش میبندد: «هزارو ۵۶۷ رأی در برابر هزارو ۴۱ رأی». عددها تکلیف را یکسره کردهاند. تعداد افراد موافق ادامه حضور نظامی ایالات متحده آمریکا در ویتنام از مخالفهای آن بیشتر است. پس از اعلام نتیجه نهایی، نوبت ثبتشدن آن تصویرهای غریب میرسد. دستهای نوازندههای حرفهای و خوشپوش – در میان هلهله موافقهای جنگ ویتنام – نغمههایی شاد مینوازند. در سوی دیگر آمفیتئاتر، مخالفهای آن جنگ تباه بیرقهای سیاه را بیرون میکشند، دستهایشان را به نشانه عزا در هوا تکان میدهند و یکصدا ترانهای مغموم را زمزمه میکنند.
تضاد عمیق میان موافقها و مخالفهای ادامه جنگ ویتنام به شکل دیگری در خارج از درهای آمفیتئاتر مرکزی شیکاگو جریان دارد. پولیس، گارد ملی و سیمهای خاردار، آمفیتئاتر مرکزی را محاط کردهاند. به فرموده ریچارد دیلی - شهردار دموکرات شیکاگو – ۱۱هزارو ۹۰۰ نفر از نیروهای پولیس شهر شیکاگو، هفتهزارو ۵۰۰ نفر از نیروهای گارد ملی مستقر در ایالت ایلینوی، هفتهزارو ۵۰۰ نفر از سربازهای نیروی زمینی ارتش ایالات متحده و هزار مأمورمخفی، خیابانهای شیکاگو را قُرق کردهاند. آنها به جنگ ۱۰ هزار نفر از ترقیخواههای مخالف جنگ آمدهاند. تصویرهای مربوط به پنج روز درگیری میان نیروهای نظامی و امنیتی با مخالفهای جنگ ویتنام در آگوست ۱۹۶۸، هنوز هم در زمره خشنترین صحنههای سرکوب در تاریخ معاصر ایالات متحده قرار دارد. اسناد تصویری بهجامانده از وقایع آن سرکوب پنجروزه، پولیسهای باطومداری را نشان میدهد که چماق سرکوب را به سر و صورت معترضان میکوبند. نیروهایی را نشان میدهد که گاز اشکآور به سمت جوانهای صلحجو شلیک میکنند. مأمورهای مخفی را موقع خِرکشکردن مخالفهای جنگ نشان میدهد و درجهدارهایی که سلاح سرنیزهدارشان را به سمت سرنشینهای غیرمسلح موترها نشانه رفتهاند. «پولیس شیکاگو، برای سرکوب مخالفها، از تاکتیکهای گشتاپو استفاده میکند». این را آبراهام ربیکوف - سناتور وقت ایالت کنتیکت – در همان روزهای سرکوب به زبان آورد. ادعایی که سناتور یهودی تا لحظه مرگ بر درستبودن آن پافشاری داشت. بر پایه گزارشهای منتشرشده از سوی پولیس، در پایان آن درگیری پنجروزه، ۵۸۹ نفر بازداشت شدند. گزارشها حاکی از زخمیشدن ۱۱۹ نفر از نیروهای پولیس و صد نفر از معترضان است. یکی از هیئتهای منصفه عالی شهر شیکاگو، در بیستم ماه مارس ۱۹۶۹، هشت نفر از افسرهای پولیس و هشت نفر از رهبرهای آن جمعیت معترض را محکوم کرد و غائله به ظاهر خوابید. با این حال، آنچه در آگوست آن سال رخ داد، به زخمی عمیق در دل تاریخ حزب دموکرات ایالات متحده آمریکا بدل شد: زخم عمیق جلسه کنوانسیون ملی حزب دموکرات در ۱۹۶۸.
مک کارتی، جانسون و جنگ ویتنام
لیندون جانسون، سیوششمین رئیسجمهور آمریکا، یکی از پرقدرتترین و درعینحال، یکی از ترقیخواهترین رئیسجمهورهای ایالات متحده به حساب میآید. حزب متبوع جانسون، در دوران ریاستجمهوری وی، همزمان کنترل سنا و مجلس نمایندگان را در اختیار داشت. از سوی دیگر، میراث ریاستجمهوری جانسون به فرمان تصویب حقوق مدنی، حق رأی آفریقاییتبارها، خدمات درمانی و همچنین مجموعهای از اصلاحات اجتماعی ریشهدار گره خوردهاست. با تمامی اینها، پافشاری جانسون بر تشدید جنگ ویتنام، نهتنها وی را در ۱۹۶۸ به منفورترین چهره آمریکا بدل کرد، بلکه زمینهساز شکست سنگین وی در برابر یوجین مککارتی، سناتور گمنام ایالت مینیسوتا، شد. جانسون که در ۱۹۶۴ بالاترین میزان آرای عمومی در سه دهه پیش از آن را به دست آورده بود، در انتخابات مقدماتی سال ۱۹۶۸ حزب دموکرات در برابر یوجین مککارتی به زانو درآمد: یوجین مک کارتی و رابرت کندی۱ به ترتیب ۳۸ و ۳۰ درصد آرا را به دست آوردند و سهم جانسون تنها پنج درصد از کل آرا بود.
آلبرت آیسل، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی، در گفتوگویی با امی گودمَن، نبرد نابرابر میان سناتور مککارتی و پرزیدنت جانسون را اینطور تشریح میکند: «احتمالاً، اقدام یک سناتور دموکرات برای بهچالشکشیدن یک رئیسجمهور دموکرات که [درعینحال] یکی از قدرتمندترین رئیسجمهورها نیز محسوب میشد، بیپروایی به حساب میآمد و به یک خودکشی سیاسی معنا میشد». بااینحال، نتیجه نهایی انتخابات مقدماتی حزب، «آن خودکشی سیاسی» را به یک ترور انتخاباتی تبدیل کرد. پیام لیندون جانسون مغلوب به مردم آمریکا، سیاستمدارهای حرفهای و افکار عمومی این کشور را در شوکی بزرگ فرو برد: «حزب متبوعم، نمایندگی اینجانب را برای آنکه یک دوره دیگر رئیسجمهور شما باشم قبول نخواهد کرد». با این اوصاف، شکست سنگین جانسون به معنای تندادن ریشسفیدهای حزب دموکرات به کاندیداتوری سناتور مککارتی – که رهبران حزب را به بیکفایتی متهم میکرد – نبود. یوجین مککارتی از جمله سیاستمدارهای مخالف جنگ ویتنام به حساب میآمد. او بر خلاف غالب سیاستمدارهای مخالف جنگ در آن زمان، سکوت نمیکرد و در مقابل چشم و گوش افکار عمومی نظراتش دربارهٔ ویتنام را به زبان میآورد. «واقعیتها نشان میدهد که هیچ توجیه اقتصادی و به طور قطع، هیچ توجیه دیپلماتیکی برای ادامه این جنگ وجود ندارد». مک کارتی اینطور میگفت: «همچنین این جنگ، همانطور که شواهد روزانه به ما نشان میدهد، یک دفاع نظامی نیست و از نگاه من مدتهاست که [حقانیت] این موضوع [یعنی مخالفت با جنگ] به لحاظ اخلاقی نیز به اثبات رسیدهاست». حملههای مککارتی به دخالت نظامی آمریکا در ویتنام با قدرتی خیرهکننده مواضع موافقهای آن جنگ را در هم میکوبید. گروه گروه از ترقیخواهها و جوانهای آمریکایی از مککارتی حمایت میکردند. سیاستمدارهای مخالف جنگ سکوتشان را میشکستند. بهعنوان مثال رابرت کندی پس از علنیشدن مخالفت مککارتی با جنگ ویتنام و به چالش کشیدهشدن لیندون جانسون از سوی وی، به صف مخالفهای جنگ ویتنام پیوست. آلبرت آیسل، در روز درگذشت مککارتی، با رادیوی سراسری ایالت مینیسوتا گفتوگویی داشت و همین نکته را عنوان کرد: «از نظر من و همچنین از نظر غالب مورخها، جای هیچ شک و شبههای وجود ندارد که مککارتی در یکی از بحرانیترین دورههای تاریخ آمریکا نقشی محوری داشت و توجه افکار عمومی را به فساد جاری در جنگ ویتنام جلب کرد».
مخالفتهای جدی مککارتی با جنگ ویتنام، به طور منطقی، ریشسفیدها و رهبران حزب دموکرات را میترساند. جنگ ویتنام، از منظر هیئت حاکمه آمریکا، حافظ وضع موجود بود. توجیه اصلی حضور نظامی ایالات متحده در ویتنام بر مدار استراتژی سیاست خارجه این کشور در نبرد با کمونیسم دور میزد. در آن زمان بوقهای تبلیغاتی وقایع را برای آمریکاییها بر مبنای «تئوری دومینو» صورتبندی میکردند: «پیروزی کمونیستها در یک کشور مشخص، زمینه بهقدرترسیدن سرخها در کشورهای همسایه دولت تازهتأسیس کمونیستی را میچیند؛ بنابراین آنچه رخ خواهد داد، چیزی نیست مگر سقوط دومینووار دولتهای متحد جهان آزاد و کنترل امور به دست کمونیستها». این طرز تلقی اگرچه یک طرز تلقی امپریالیستی به حساب میآمد، ولی در زمره دروغهای شاخدار نبود؛ انقلاب مدنظر کمونیستها انقلابی بود جهانی. با این حال در مورد خاص ویتنام حساسیت هیئت حاکمه ایالات متحده تنها در سیاست خارجی خلاصه نمیشد. جنگ ویتنام برای طبقه حاکم ابزاری بود به منظور کنترل اجتماعی. مسئلهای که تریبونهای رسمی علاقهای به صحبتکردن از آن نشان نمیدادند.
جنگ ویتنام: مسلخ طبقه کارگر
در ۱۹۶۸ رهبران جنبش حقوق مدنی آمریکا – و بهویژه شخص مارتین لوترکینگ – بعد از بهدستآوردن پیروزیهایی بزرگ، فکر تعمیق جنبش را در سر داشتند. قصد آنها گرهزدن آینده جنبش حقوق مدنی به افقهای مبارزه طبقاتی بود. مارتین لوترکینگ در آن دوره به صراحت چنین میگفت: «آمریکا برای ثروتمندها کشوری است سوسیالیستی و برای فقرا کشوری بهشدت فردگرا». یعنی ثروتمندها امکان دفاع از منافع طبقاتیشان را دارند ولی فقرای این مملکت نه. وی در آن دوره مسئله تبعیض نژادی را از منظر منافع طبقاتی صورتبندی میکرد. «درحالحاضر ما برای بهدستآوردن برابری واقعی، یا همان برابری اقتصادی، مبارزه میکنیم». کینگ چشمانداز جنبش را اینطور میدید: «ما میدانیم ادغامکردن سالنهای غذاخوری سیاهپوستها و سفیدپوستها کافی نیست. ادغامشدن سالنهای غذاخوری سفیدپوستها و سیاهپوستها، برای مردی که نمیتواند پول یک همبرگر و یک فنجان قهوه را بپردازد، چه سودی دارد؟».
درحالحاضر تمرکز غالب کلانرسانهها بر ایمان مسیحی و مدارای لیبرالیستی مارتین لوترکینگ قرار دارد. در صورتی که کمتر کسی حرفی از کینگ سوسیالیست به میان میآورد. یوجین رابینسون - روزنامهنگار سیاهپوست و دستیار پیشین سردبیر «واشینگتنپست» - مقالهای دارد تحت عنوان «نبوت مارتین لوترکینگ برای عدالت اقتصادی». لب کلام رابینسون در آن مقاله تأکید بر همین میراث مغفولمانده کینگ است: «همانطور که دستاوردها و ازخودگذشتگیهای مارتین لوترکینگ را جشن میگیریم، باید متوجه لبههای بُرنده میراث وی نیز باشیم. میراثی که فراموشکردن آن خطاست: مارتین لوترکینگ نابرابری [اقتصادی] را ایراد اساسی و تراژیک جامعه میدانست». از این منظر، برخلاف مارتین لوترکینگ نمادینشده مورد علاقه فرهنگ رسمی، وی مسیحی مؤمنی که سقف خواستههایش به برابری نژادی میان سیاهپوستها و سفیدپوستها ختم میشد، نیست. وی در روزهای پایانی عمرش ایده سازماندهی یک راهپیمایی بزرگ را در سر داشت: «راهپیمایی مردم فقیر». تزریق ایدههای سوسیالیستی به جنبشی عظیم در ابعاد جنبش حقوق مدنی آمریکا، هیئت حاکمه این کشور را با وحشتی بزرگ مواجه میکرد و در چنین شرایطی، جنگ ویتنام نقشی کنترلکننده بر عهده داشت. در فیلم سینمایی «شکارچی گوزن» مخاطب در ظاهر با روایتی استوار بر ارزشهای انسانی روبهرو میشود در مذمت جنگ و خشونت. در این فیلم آدمهایی علاقهمند به اسلحه و شکار، به اسم دفاع از وطن ولی در اصل برای ماجراجویی و تیردرکردن، راهی ویتنام میشوند. خشونت افسارگسیخته جاری در ویتنام آنها را بدل میکند به مشتی آدم علیل و عقلباخته. دست آخر نیز قهرمان اصلی – که از قضا ماهرترین شکارچی جمع نیز هست – به منظور نفی تمامی اشکال خشونت، عادت خشن شکار حیوانات را ترک میکند. جدای از این سطح ظاهری، لایههای زیرین اثر سترگ مایکل چیمینو دارد پیامی سیاسی را به مخاطب مخابره میکند: سرکوب طبقه کارگر آمریکا در جریان جنگ ویتنام.
شخصیتهای فیلم «شکارچی گوزن» کارگرهای صنعتی ساکن ایالت پنسیلوانیا هستند. ایالتی که بالاترین جمعیت طبقه کارگر آمریکا در آنجا سکونت دارد. سکانس طولانی آغاز فیلم کارگرهایی را نشان میدهد که در یک کارخانه ذوبآهن مشغول کارند. یکسوم ابتدایی فیلم نیز به شکلی دقیق - در لابهلای سوت کارخانه و رفتوآمد قطار - سبک زندگی، روابط و دغدغههای کارگرهای همان کارخانه را به تصویر میکشد. کارگرهایی که در یکسوم میانی فیلم در ویتنام میجنگند و در یکسوم پایانی، وقتی به خانه بازمیگردند، مخاطب باید جنون تماموکمالشان را تماشا کند.
کدهای فیلم «شکارچی گوزن» واضح و روشن است: طبقه کارگر آمریکا پیادهنظام جنگ ویتنام را تشکیل میداد. آمارهای رسمی پیام سیاسی فیلم را تأیید میکنند.
۸۰ درصد سربازهای آمریکایی اعزامشده به خاک ویتنام جزء طبقه کارگر و فقرای آمریکا بودند. به همین خاطر نیز جنگ ویتنام پیش از آنکه «باتلاق ارتش ایالات متحده» باشد، مسلخ طبقه کارگر و فقرای این کشور بود. نقش سرکوبگرانه جنگ ویتنام در مناسبات داخلی ایالات متحده نیز از همین زاویه قابل فهم است: هدف قراردادن پایگاه اجتماعی جنبشهای چپ و سوسیالیستی.
در حقیقت زمانی که بوقهای تبلیغاتی هیئت حاکمه به طور سیستماتیک ارزشهای ناسیونالیستی را به خورد طبقه کارگر و فقرای ایالات متحده میداد و دستهدسته به جهنم ویتنام اعزامشان میکرد، عملاً ماشین کشتارش را علیه آن دسته از نیروهای اجتماعی به کار میانداخت که میبایست پایگاه جنبشی سوسیالیستی باشند. به همین خاطر تندادن به خواست یوجین مککارتی در سال ۱۹۶۸ مبنیبر پایان جنگ ویتنام، به یک معنا یعنی سپردن طبقه کارگر و فقرای آمریکا به دست ایدههای جذاب سیاسی مخالفهای وضع موجود. خاصه که سال ۱۹۶۸ در آمریکا ملتهبترین سال دهه ملتهب ۱۹۶۰ نیز به حساب میآمد. ترور مارتین لوترکینگ در آوریل همان سال مجموعهای از گستردهترین شورشهای تاریخ ایالات متحده را رقم زد: در پایان تابستان سال ۱۹۶۸، ۱۲۵ شهر مختلف آمریکا در آتش شورشها میسوختند؛ شورشهایی که پولیسهای محلی – خصوصاً در ایالتهای جنوب و غرب میانه - از پس کنترلکردن آنها برنیامدند و پای نیروهای گارد ملی نیروی زمینی به میان کشیده شد. هیئت حاکمه آمریکا، در آگوست ننگین ۱۹۶۸، به منظور حفظ وضع موجود یکی از خشنترین چهرههای خویش را به نمایش گذاشت. جدای از سرکوبهای خونین در خیابانهای شیکاگو، پس از شکست سنگین لیندون جانسون، رهبرهای حزب دموکرات به پذیرش یوجین مککارتی تن ندادند. آنها تصمیم گرفتند در مقابل وی هوبرت هامفری – معاون اول جانسون و طرفدار سرسخت جنگ ویتنام – را علم کنند؛ تصمیمی که باید از آن بهعنوان یکی از غیردموکراتیکترین تصمیمهای تاریخ حزب دموکرات آمریکا یاد کرد. هوبرت هامفری در حالی در جلسه کنوانسیون ملی حزب دموکرات در سال ۱۹۶۸، نقش رقیب یوجین مککارتی را برعهده گرفت که در انتخابات مقدماتی حزب نهتنها در یک ایالت هم پیروز نشده بود، بلکه از مجموع تمام آرای عمومی یک دانه رأی هم به دست نیاورده بود. پشتپازدن به قواعد دموکراتیک، هم به باخت اخلاقی حزب دموکرات منجر شد و هم باخت سیاسیاش را رقم زد. سؤال مغزفرسا این است: اگر مککارتی بهجای هامفری در انتخابات سراسری شرکت کرده بود باز هم کلاش مستبدی مثل ریچارد نیکسون به کاخ سفید راه پیدا میکرد؟
پینوشت:
۱- «رابرت. افکندی» برادر «جان. افکندی» که از جمله نامزدهای انتخابات مقدماتی حزب دموکرات در ۱۹۶۸ بود. وی در پنجم ژوئن ۱۹۶۸ – بعد از پیروزشدن در ایالت کالیفرنیا – به ضرب گلوله یک جوان ۲۴ ساله فلسطینی کشته شد.
-فرهاد مرادی / شرق