زندگینامة محمدکاظم کاظمی
به قلم خود او
۷ میزان ۱۳۸۷
مرحوم حاجی محمدکاظم از بازرگانان فرهنگدوست هرات بود و صاحب طبع شعری خوبی که نشانههای آن تا هنوز نزد خانوادة ما موجود است، چه به صورت شعرهایی از خودش و چه به صورت فرزندان و فرزندزادگانی شاعر و یا شعردوست. هرچند آن مرحوم، به شعر به صورت حرفهای و انجمنیاش نپرداخت، آثار شعری قابلتوجهی دارد. یکی از آنها، کتابی است به نام جنگنامه که در آن، وقایع جنگ جهانی دوم را به نظم درآوردهاست. شعرهای دیگری نیز از ایشان برجای مانده است، از جمله این غزل:
دیدی دلا که یار به حالم نظر نکرد؟
خون شد دلم ز درد، به جانش اثر نکرد
نخل امید کاشتم، اندر ره وصال
آبش ز اشک دیده به دردم ثمر نکرد
دارم عجب ز نعرة عاشق که من چرا
واماندهام ز خان و مرا کس خبر نکرد
بر حال خویش ناله کنم یا ز روزگار؟
کاندر حریم قرب مرا بابصر نکرد
دستم دراز نیست که گیرم دو زلف او
او از طریق لطف به سویم گذر نکرد
سوزم ز آتش جگر اندر ره فراق
شمع وجود من ز شرارش حذر نکرد
بخت سیاه من بنگر رخت برگرفت
لیکن به کوی دوست شبی را سحر نکرد
سه فرزند ایشان، یعنی پدرم، یک کاکایم و یک عمهام میراثدار شاعری ایشان شدند و البته شرایط محیط و اجتماع، هریک را به سویی کشید و از شعر به طور جدّی بازداشت.
من تا مدتها مبلغ پولی را با خود نگه میداشتم که میگفتند علاّ مه بلخی در واپسین سفرش به هرات وقتی به منزل ما آمده، در زیر بالشم نهادهاست، به رسم اینکه برای نوزادان هدیهای به رسم تبرّک و تیمن میدادند. من در زمستان ۱۳۴۶ به دنیا آمدم و این، شش ماه قبل از شهادت علاّ مه بود.
ما از لحاظ اقتصادی و اجتماعی یک خانوادة متوسط شهری به حساب میآمدیم، ولی بیشتر از دیگر مردم عادی هرات و کابل آن روزگار، اهل دغدغههای فرهنگی و اجتماعی بودیم. پدرم اهل دانش و فرهنگ است و از روشنفکران مذهبی نسل خویش. به همین اعتبار، بیش از مشاغل مختلفش ـ که همواره مشاغلی آزاد بوده و از تجارت تا مغازهداری در نوسان ـ درگیر فعالیتهای اجتماعی و سیاسی بودهاست. در کابل دکان پرزهفروشی ما بیش از آن که جای خرید و فروش باشد، مرکز نشست و برخاست اهل قلم و اهل علم و متنفذّین اجتماعی بود و نیز محل صافکردن دعواهای اجتماعی و اقتصادی و خانوادگی مردم، که پدرم در این کار، نبوغ و تخصصی ویژه داشت. مثلاً یکی از کسانی که به آنجا میآمد، عبداللطیف سرباز بود، از همرزمان دوران جوانی پدرم، یعنی آنگاه که با علاّ مه بلخی فعالیتهایی سیاسی در هرات و کابل داشتند. لطیف سرباز از افراد آن حلقه بود و یکی از همبندهای علاّ مه در زندان. در واقع پدرم نیز از عوامل واقعة ۲۹ حمل (قیام نافرجام علامه بلخی و یارانش) بود، ولی او نتوانست در موعد مقرر خود را به کابل برساند و به همین لحاظ جزو دستگیرشدگان قرار نگرفت و به اصطلاح ما مردم، از زندان خطا خورد... ولی من لطیف سرباز را دوست نداشتم، چون مینشست و با پدرم بحثهای سیاسی میکرد که برایم سنگین بود. در عوض مدیر احد را دوست داشتم که اهل ادب بود و صاحب طبع شعر. پدرم مذهبی بود، ولی باسواد و مترقی و روشنفکر. من هنوز بعضی مشکلاتم در زبان انگلیسی را از او میپرسم و نیز گاه بعضی مسایل دینی را. همچنان او اولین اصلاحکنندة شعرم بودهاست. مادرم هم از معدود زنان باسواد نسل خویش بود. یادم میآید که بعضی دخترهای همسایه نزد او قرآن و سواد میآموختند، و این حدود سی سال پیش بود. هماکنون هم گاه اظهارنظرهای دقیقی در مورد شعرم میکند. و مادرکلان مادریام که حدود نود سال دارد، تا همین چند سال پیش که قوّت چشمش برجا بود، تفسیر نمونه یا کتابهای دکتر شریعتی یا مثلاً حافظنامة بهأالدین خرمشاهی میخواند.
بنابراین، بسیار طبیعی بود که ما فرزندان، درسخوان و اهل تحصیل بار بیاییم. چنین شد که از چهار فرزندِ این خانواده، دو تن پزشک شدند و دو تن مهندس. جالب این که از ما چهار تن، فقط یکی پس از پایان تحصیلات در رشتة درسی خود مشغول کار شد، یعنی برادر بزرگم اسدالله که در خارج کشور به سر میبَرَد و پزشک است. برادر بعدی عبدالله، بعد از دریافت لیسانس مهندسی از کابل، درسهای دینی را در ایران ادامه داده و مشغول کارهای فرهنگی است. خواهر بزرگم که در کابل پزشک بود، پس از ازدواج، راهی کشورهایی شد که مدارک تحصیلی افغانستان در آنجاها اعتباری ندارد و بناچار از حرفهاش بازماند. ولی من... گویا باید کمی به سالهای پیش برگردم. سیر زمانی به هم خورد.
باری، کودکیام تا سال ۱۳۵۴ در هرات گذشت و از آن پس، به کابل کوچیدیم. از آن روزگار، چیز دندانگیری برای گفتن ندارم، جز این که پسری کمرو، خجالتی و منزوی بودم، ولی بسیار اهل مطالعه. در خانة ما کتاب بسیار یافت میشد و این از برکات وجود پدرم بود. ولی این کتابها کفاف پُرخوانی مرا نمیکرد. در دورة دبیرستان، علاوه بر اینکه کتابهای موجود در خانه را میخواندم، در دو کتابخانه عضو بودم; از دوستان و آشنایان هم کتاب میگرفتم; گاهی از کتابفروشیها کتاب کرایه میکردم که این کار رایجی در کابل بود و گاهی نیز پولهایم را جمع میکردم و از دم پل باغ عمومی کتاب دست دوم میخریدم (خرید کتاب نو، در کابل کاری اشرافی بود تا امروز هم بازار کتاب دست دوم رایجتر است) با اینهمه، وقت زیاد میآوردم و کتاب کم. ناچار بعضی آثار را چندبار میخواندم. «سه تفنگدار» را به گمانم سه بار خواندم. این مطالعه در آغاز بیشتر به ادبیات داستانی معطوف بود، البته نه به اعتبار هنر داستاننویسی، بلکه به اعتبار تفریح و سرگرمی. در حوالی ده، دوازدهسالگی کتابهای پرویز قاضیسعید را میخواندم و در سیزده، چهاردهسالگی به مرحلة عزیز نسین، ژولورن، جکلندن و الکساندر دوما ارتقا یافتم تا این که کارم به آثار صادق هدایت و همینگوی و اشتاینبک و ویکتور هوگو و داستایوسکی و سامرست موام و امثال اینها رسید. بعد، نوبت کتابهای مذهبی و اعتقادی شد که در کابل کم بود و تقریباً ممنوع. هفت، هشت کتاب از علاّ مه مطهری، آیتالله مکارم شیرازی، استاد جعفر سبحانی، محمد قطب، جورج جرداق، عباس محمودالعقاد و طه حسین خواندم و از این بیشتر چیزی در دسترسم نبود. بعداً و در ایران بود که از این لحاظ در وفور نعمت قرار گرفتم و تا میخواستم، کتابهای استاد مطهری را خواندم. البته از دکتر شریعتی هم چیزهایی خواندم، ولی مطهّری برایم چیز دیگری بود و هست. من در واقع در اندیشة مذهبیام مدیون مطهّری هستم و در اندیشة ادبیام مدیون دکتر شفیعی کدکنی، چون با آثار اینها شیوة اندیشیدن دربارة این مسایل را آموختم. اندیشة سیاسی و اقتصادی هم که الحمدلله ندارم.
امّا با اینهمه رمان و داستانی که خواندم، هیچگاه قلمم به سوی داستاننویسی نرفت و برعکس ذوقم بهشدّت به سمت شعر کشش داشت. این علاقه، در آغاز خودش را در مشاعرهها یا به قول ما، «شعرجنگی» ها نشان میداد، هم در محیط خانواده و در حلقهای که پدرم تشکیل میداد و هم در مکتب که در آن جا غالباً یکتنه حریف یک صنف بودم و آنجا بیتهایی را که در خانه یاد گرفتهبودم به کار میبردم، از جمله این بیت که پدرم یاد داده بود و برای برگرداندن حرف «ث» به خود حریف، بسیار مناسب بود:
ثبت است بر جریدة حسنت که گشتهاند
خوبان به دور چشم تو بیمار الغیاث
من تا کنون شعرهای بسیاری از آن روزگار در حافظه دارم، مثل شعر «قلب مادر» ایرجمیرزا (داد معشوقه به عاشق پیغام / که کند مادر تو با من جنگ) که برای بند انداختن حریف در حرف «گ» حفظ کردهبودم و همین فتحباب آشناییام با این شاعر شد.
باری، به همین شکل گاهگاه دستکاری هایی هم در شعرهای مشهور میکردم و بعضی ضربالمثلها را به شعر در میآوردم و اینها، شکلهای خامی بودند از شعرسرودن که از حوالی دهسالگی شروع کردهبودم.
از آن هنگام، تا مهاجرت به ایران، وقتم با مطالعه گذشت و نوشتن بعضی شعرها که جز پدرم غالباً کسی آنها را ندید و هماو نخستین اصلاحکنندة آنها بود. من در آن وقت در لیسة شیرشاه سوری (غازی سابق) درس میخواندم که از دبیرستانهای معتبر کابل بود، و در آن محیط، یک توفیق بزرگ برای من، دو همنصفی بود و دو استاد. یکی از همصنفیها، «عمرکبیر رحمت» فرزند یک پزشک بود و از خانوادهای اهل فضل. عجب استعدادی داشت این آدم. نقاش بود، خوشنویس بود، انگلیسی خیلی خوب میدانست، داستاننویس بود، شاعر بود و در عین حال، اول نمرة صنف هم بود. یک نسبت خانوادگی هم با اعظم رهنورد زریاب داشت و داستانهایش را به او نشان میداد و من متأسف بودم که چرا برای شعرهایم با چنین کسی آشنا نیستم. بیشتر وقت ما با هم در بحثهای علمی و ادبی میگذشت، به جای مکتبگریزی و سینما رفتن و «تیمدادن» دم مکتب رابعه بلخی که کار رایج اکثر بچههای دیگر بود در آن روزگاری که وضعیت تعلیم و تربیة افغانستان به انحطاط کشیده شدهبود. اولین شعر جدّی که سرودم، با او به طور مشترک سروده شد، در سال ۱۳۶۱. بعداً در صنف ۱۲ با یکی دیگر از گمشدههایم آشنا شدم، یعنی «میر محمد آصف ضعیفی» که او هم اهل فکر بود و فرهنگ و دانش، و از آن وقت، ما سه نفر شدیم; ولی این دوران بسیار کوتاه بود. من به ایران آمدم، عُمَر به کشورهای خارج رفت و آصف نیز پس از چند سال دوام آوردن در کابل، به پاکستان و سپس آلمان رفت. از عمر خبری ندارم، ولی آصف را چند سال پیش در هرات و مشهد دیدم. اتحادیهای تشکیل داده است به نام اتحادیة هماهنگسازی مردم افغانستان. باری، آن دو تن بر مذهب سنّت و جماعت بودند و من بر فقه جعفری. بدون شک، یکی از ریشههای تساهلی که اکنون نسبت به این گونه مسایل دارم، حاصل همین رفاقت بینالمذهبی است که البته در کابل آنروز، چندان هم غریب نبود.
دو معلم دری هم داشتیم که به راستی همانند استادان دانشگاه با بچهها کار میکردند و از آنها کار میکشیدند. یکی «نجیبالله» نام داشت و دیگری «زریر». با تشویق آنها بود که به سوی تحقیق و مطالعه و کنفرانسدادن کشیده شدیم، آن هم در شرایطی که مدارس افغانستان فقط وسیلهای بود برای تفریح و وقتگذرانی و ایمنی از عسکری، که مشکل اصلی جوانان کابل بود.
بالاخره دوران لیسه به پایان رسید. دانشگاه برروی پسران بسته بود، مگر کسانی که عسکری را گذرانده بودند. ما دوازدهپاسها باید روانة قشلههای عسکری میشدیم و در خدمت رژیم. این برای ما قابل تحمل نبود. برادرم عبدالله که دانشگاهش را تمام کردهبود نیز همین مشکل را داشت. پس ناچار به مهاجرت شدیم و برای ما که خانوادهای مذهبی بودیم، ایران میتوانست بهترین مأمن باشد. ما بر خلاف بسیاری از مهاجرین، با ایران بیگانه نبودیم. پدربزرگم سالها در این کشور بهسر برده بود و یک همسر ایرانی هم داشت. من پیش از این هم سه بار در کودکی به ایران سفر کردهبودم. حتّی اقوامی ایرانی در اینجا داشتیم. از آن گذشته، در افغانستان نیز بیشتر خوراک فرهنگی ما را تولیدات ایرانی تشکیل میداد، از کتاب و مجلّه گرفته تا فیلم و موسیقی. من حتّی بیش از بسیاری از جوانان ایرانی، با تاریخ و جغرافیای ایران آشنا بودم و نیز تا حدّ خوبی با لهجه و اصطلاحات این سو. شاید به همین واسطه بود که توانستم با وجود اختلاف رشتههای درسی افغانستان و ایران، درسهایم را در اینجا پی بگیرم و دو سال بعد، از طریق کنکور سراسری وارد دانشگاه شوم، آن هم در رشتهای که برای خود دانشآموزان ایرانی هم خیلی آسان نبود، یعنی مهندسی عمران. ولی چرا مهندسی؟ خودم هم نمیدانم. شاید به پیروی از برادرم. ولی جالب این که هردویما مدارکمان را گذاشتیم دم کوزه و آبش را خوردیم، یکی مدرک دانشگاه کابل را و دیگری مدرک دانشگاه فردوسی مشهد را.
در ایران، محیط برای پرورش امثال من بسیار مساعد بود و من بخشی از مطالعاتم را به شعر اختصاص دادهبودم. کتاب هم در این مملکت بسیار بود و علاوه بر آن، محافل شعری نظیر جلسة شعر حوزة هنری مشهد و آشنایی با شاعران مشهد نظیر مصطفی محدثی و مجید نظافت و عباس ساعی و به ویژه سیدعبدالله حسینی و زندهیاد احمد زارعی که بهراستی زندگی ادبیام را متحوّل کردند.
در حوالی ۱۳۶۶ کمکم با دیگر شاعران مهاجر آشنا شدم و انجمن اسلامی شعرای مهاجر افغانستان که در منزل استاد براتعلی فدایی تشکیل میشد. من با شاعران جوانی که در آنجا بودند، بیشتر انس گرفتم، به ویژه محمدآصف رحمانی و حسن حسینزاده و دیگران. رحمانی آدمی تشکیلاتی بود و اهل انجمنسازی و جلسه برگزار کردن. او در ایجاد تشکل برای شاعران جوان بسیار مؤثر واقع شد و همة جوانانی که در آن سالها مطرح شدند، به نحوی مدیون اویند. یک شب هم در شب شعری، با شاعری آشنا شدیم که با مثنویاش مجلس را تکان داد، و دهان ما از حیرت باز ماند که چنین آدمی را چگونه تاکنون نمیشناختهایم. او سیدابوطالب مظفّری بود و از آن پس به جمع ما پیوست. او وسیلة آشناییام با علی معلّم و بعضی شاعران دیگر شد. به همین ترتیب، من با بعضی از طلبههای شاعر و نویسنده هم آشنا شدم. یک بار مظفّری مرا به جلسة مقالهخوانیای برد که در آن جا محمدجواد خاوری و بعضی دیگر بودند، و من آنجا شعری خواندم. این ارتباطها، برای همة ما فرخندهبود و نیکو. توانستیم از تجربههای هم استفاده کنیم و فعالیتهای ادبی را به صورت گروهی و منظّم پیبگیریم.
کمکم ما جوانترها بنا بر طبیعت جوانی که تنوّع و تازگی را میطلبید و بنا بر مقتضیات آن روزگار که ادغام و انشعاب در آن عادی بود، راهمان را از انجمن شعرا جدا کردیم و انجمنی دیگر ساختیم با عنوان انجمن شاعران انقلاب اسلامی افغانستان. از آن هنگام، روز به روز بیشتر در کارهای مختلف ادبی غرق شدیم و البته به موازات همین، از خود شعر و تولیدات ادبی فاصله گرفتیم. این یک ضرورت بود، چون باید بستری برای فعالیت نسلجوانتر از ما هم ایجاد میشد. مدتی در گروه شعر حوزة هنری مشهد عضویت داشتم و سرانجام با همراهی سیداسحاق شجاعی و سیدابوطالب مظفری و سپس حمزه واعظی در آن جا بخشی ایجاد کردیم به نام «دفتر هنر و ادبیات افغانستان» که تاکنون فعال است. این دفتر، نخستین محل تجمع نسل جوان قلمبهدست افغانستانی در یک نهاد ایرانی بود و بدین ترتیب، ما توانستیم به ویژه از امکانات چاپ و نشر حوزة هنری برای انتشار آثارمان بهره بگیریم. چندین عنوان کتاب در این دفتر تدوین شد و در انتشارات حوزة هنری به چاپ رسید. در همین سالها بود که با محمدحسین جعفریان آشنا شدیم و این آشنایی نیز ثمرات بسیاری داشت، از جمله گردآوری و انتشار خاطرات جهاد افغانستان که کارهای تدوین آنها را بیشتر حمزه واعظی و دیگر دوستان در دفتر ادبیات افغانستان انجام دادند و نظارت و پیگیری کار در حوزة هنری تهران با جعفریان بود.
من در ادبیات داستانی استعدادی ندارم، ولی به نوشتن نقد و مقاله دستم میچسپد. احساس نیازی که در جامعة مهاجرین به این گونه کارها میشد، مرا بیشتر بدین سو کشانید و این نوشتنها، کمکم جا را برای شعرسرایی هم تنگ کرد. ارتباطم با مطبوعات ایرانی هم بدین واسطه بود. در بسیاری از این نشریات چیزهایی نوشتم و چاپ کردم. اصولاً یکی از توفیقهای من، که به واسطة آشنایی و قرابت قبلی با محیط ایران برایم فراهم شد، حضور در محافل و مجامع و مراکز ادبی ایران بود. من بیشتر با مراکز ایرانی مثل حوزة هنری، آموزش و پرورش و روزنامههای ایرانی کار کردهام و به همین لحاظ، توانستهام گاهی کارهایی مشترک با دوستان ایرانی برای افغانستان یا برای ادبیات فارسی به طور عام انجام دهم و فکر میکنم ما به این گونه رابطة فرهنگی نیاز داشتهایم و داریم. کتابهایی مثل روزنه، شعر پارسی، شعر مقاومت افغانستان، از چیدن رنگ و صبح در زنجیر، همه حاصل همین روابط هستند.
باری، در این سالها، کارها کردهام، از مقاله نوشتن و نقد کردن شعر و ویراستاری گرفته تا روزنامهنگاری و برگزارکردن محافل و مجالس شعری و از گویندگی در رادیو و داوری و تدریس شعر برای دانشآموزان گرفته تا صفحهآرایی و طراحی و دیگر خدمات رایانهای. ولی تا کنون برای کمتر کاری به اندازة درّ دری انگیزه داشتهام. شاید از این روی که این نشریه را میوة حدود دو دهه تلاش اهل هنر و ادب مهاجر برای یک ابراز وجود واقعی و یک تأثیرگذاری جدّی میبینم. امّا بهراستی بدان مایه که برای این نشریه اعتبار قایلم، برای آن کار هم کردهام؟ مسلماً چنین نبودهاست. واقعیت این است که برای هر شماره یک مقالهای نوشتن و احیاناً چند قطعه شعری از این سو و آن سو فراهم کردن و یا اموری مثل ویراستاری و صفحهآرایی مجلّه را انجام دادن، کمتر از انتظاری است که از خودم دارم. چرا؟ چون پیدایش درّ دری مصادف بود با شروع یک سلسله گرفتاری شغلی برای من که کمتر مجال پرداختن به فعالیتهای صرفاً ادبی را میداد. منظورم گرفتارشدن با کامپیوتر است که برای من نه دنیا داشت و نه آخرت. تاکنون هم درگیر عقبة این گرفتاریها هستم و حالت آن مردی را دارم که میگفت «مه یِلُم، او نهیِله!»
امّا زندگی خصوصیام چیز ویژهای ندارد، جز این که در سال ۱۳۷۴ ازدواج کردهام، با کسی که بهراستی قدر کارهایم را میداند و درک میکند، چون خودش هم تحصیلکرده و اهل قلم است. با وجود گرفتاریهای شغلیاش، به سختی میکوشد که محیطی آرام برای کارم فراهم کند، ولی مگر تلفنها و مراجعات و مشغلههای ادبی و اجتماعی من میگذارند؟ دختری هم دارم که از حدود یکسالگی به بعد، کتاب به دست میگیرد و ادای کتابخواندن در میآورد. بهراستی او هم مثل من «خرخوان» خواهدشد؟
و اکنون چه میکنم؟ من در یک مقطع زمان، از شدّت سنگینی مشغلههایی که داشتم (کار روزنامه و دفتر ادبیات و آموزش و پرورش و...) کوشیدم همة آن کارها را رها کنم و در خانه بنشینم برای مطالعه و احیاناً شعرسرودن و از این قبیل کارها. ولی آن مشاغل، ارتباطاتی بین من و دیگر فرهنگیان ایجاد کرده بود که دیگر گسستنی نبود و به این ترتیب، خانة ما شد مرکز ارتباطات. اغراق نیست اگر بگویم حدود نصف وقت مفید من به این «روابط عمومی» میگذرد. اگر وقتی باقی بماند صرف نوشتن برای پنجشش نشریهای میشود که مستقیم یا غیرمستقیم با آنها همکاری دارم. فرصت بسیار مختصری برای مطالعه میماند و شعر هم که دیگر به یک آرزوی دستنیافتنی تبدیل شدهاست. به این ترتیب، ما ضرر نکردهایم؟ خودم را میگویم و مظفری و احمدی و سعیدی و دیگر کسانی را که قریحة ادبی خودشان را فدای کارهای اجرایی فرهنگی کردهاند. اگر از دید شخصی بنگریم، بسیار زیان کردهایم، ولی اگر کل مجموعة شاعران و نویسندگان مهاجر را بسنجیم، این مجموعه در هر صورت به جلو حرکت کردهاست. اگر مظفّری دیگر مدتهاست شعر نمینویسد، در درّ دری زمینهای برای رشد چند مظفّری دیگر فراهم کردهاست و این اهمیت دارد. اگر من شعر نمینویسم، رفیع جنید و سیدرضا محمدی و امثال اینان چه بسا که بهتر از من مینویسند. حالا اگر من بتوانم مرکّبی در دوات اینان هم بریزم، خدمتی است که به ادبیات کشورم، و حتّی ادبیات فارسی کردهام. به راستی همین نمیتواند مایة دلخوشیام باشد؟ باری، مهم این است که بتوانم این مرکّب را بریزم، و گرنه موجودی خواهمبود زاید که مرگش بهتر از زندگی است.
و مدّتی است که در مورد خودم، با چند پرسش دستوگریبانم. بهراستی خواهم توانست مثل دهة شصت کتاب بخوانم، یا مثل دهة هفتاد شعر بنویسم و درّ دری تنها مشغلهام باشد؟
زندگینامة مختصر محمدکاظم کاظمی
متولد ۱۳۴۶ در هرات افغانستان. از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۶۳ اقامت در کابل و سپس مهاجرت به ایران.
دارای لیسانس مهندسی عمران از دانشگاه فردوسی مشهد.
فعالیتهای ادبی و فرهنگی:
عضویت در گروه شعر حوزة هنری مشهد (۱۳۶۷ تا اواسط دهة هفتاد)
عضویت در انجمن شاعران انقلاب اسلامی افغانستان (۱۳۶۹ تا اواسط دهة هفتاد)
مسئولیت دفتر هنر و ادبیات افغانستان (۱۳۶۹ تا ۱۳۷۵)
همکاری با سرویس هنر و ادبیات روزنامة قدس و مسئولیت صفحة ادب این رونامه (اواسط دهة هفتاد)
همکاری با کانون شاعران و نویسندگان آموزش و پرورش خراسان
عضویت در هیئت تحریر فصلنامة در دری و سپس خط سوم (از ۱۳۷۶ تا کنون).
عضویت در هیئت تحریر نشریههای هری و نینوا (اواخر دهة هفتاد)
کتابها:
شعر مقاومت افغانستان، (گردآوری، با همکاری محمدآصف رحمانی)، تهران، حوزة هنری سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۶۹ (این کتاب به چاپ دوم رسید.)
صبح در زنجیر (حاصل مسابقة ادبی صبح در زنجیر)، حوزة هنری سازمان تبلیغات اسلامی، تهران، ۱۳۷۰
پیادهآمدهبودم... (مجموعة شعر)، حوزة هنری سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۷۱ (این کتاب در سال ۱۳۷۵ به چاپ دوم رسید.)
روزنه، (مجموعة آموزشی شعر، در سه جلد)، مشهد، کانون شاعران و نویسندگان امور تربیتی خراسان، جلد اول، ۱۳۷۰، جلد دوم، ۱۳۷۲ و جلد سوم، ۱۳۷۴. چاپ بعدی (ویرایش تازهای از جلد اول و دوم با عنوان چاپ اول): مشهد، ۱۳۷۷، چاپ دوم، مشهد، ۱۳۸۶.
گزیدة شعرهای محمدکاظم کاظمی، از سلسلة گزیدة ادبیات معاصر (شمارة ۴۹)، کتاب نیستان، چاپ اول: تهران، ۱۳۷۸، (چاپ دوم: ۱۳۸۰)
شعر پارسی، کانون شاعران و نویسندگان امور تربیتی خراسان، مشهد، ۱۳۷۹
همزبانی و بیزبانی، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، تهران، ۱۳۸۲
قصة سنگ و خشت، گزینة شعر، کتاب نیستان، چاپ اول و دوم: تهران، ۱۳۸۴ و چاپ سوم: تهران، ۱۳۸۵ و چاپ چهارم: تهران، ۱۳۸۶
دیوان خلیلالله خلیلی (گردآوری)، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، تهران، ۱۳۸۵
گزیدة غزلیات بیدل، ناشر: محمدابراهیم شریعتی افغانستانی، تهران، ۱۳۸۶
کلید در باز،رهیافتهایی در شعر بیدل؛ انتشارات سوره مهر، تهران، ۱۳۸۷
رصد صبح، خوانش و نقد شعر جوان امروز؛ انتشارات سوره مهر، تهران، ۱۳۸۷
----------------------------------------
برگرفته از سایت آوا